من ملاله هستم
درباره نویسنده ملاله یوسف زی:
ملاله یوسفزَی (Malala Yousafza) نویسنده کتاب من ملاله هستم، (زادهٔ ۱۲ ژوئیه ۱۹۹۷) فعال حقوق بشر و حقوق کودکان اهل پاکستان و از قومیت پشتون آن کشور است. وی همچنین عضو کمپین تحصیل دختران اهل پاکستان است که در اکتبر ۲۰۱۲ توسط گروه طالبان (گروههای تندرو مذهبی) و در راه بازگشت از مدرسه ترور نافرجام شد. این ترور با واکنشهای شدید جهانی مواجه شدهاست.
ملاله در مصاحبهای با انتقاد از طالبان گفتهبود:
دختران در زمان تسلط طالبان میترسیدند به صورتشان اسید پاشیده شود یا توسط این شبهنظامیان دزدیده شوند.
در زمان تسلط طالبان پاکستانی بر منطقهٔ سوات، برخی از دختران بدون پوشیدن یونیفورم، با لباس معمولی و بهصورت پنهانی به مدرسه میرفتند، درحالیکه کتابهایشان را در زیر شالهایشان پنهان میکردند. این دختر نوجوان گفتهبود که میخواهد زمانی که بزرگ شد حقوق بخواند و وارد دنیای سیاست شود.
ملالی کتابی با عنوان منم ملاله نوشتهاست. او در این داستان اعتقاد دارد که این تنها داستان خودش نیست، بلکه داستان ۶۱ میلیون کودکی است که از درس و تعلیم محروم ماندهاند. این کتاب با ویرایش کریستینا لمب، خبرنگار انگلیسی ـ منتشر شده و کتابی است که ورود آن به مدرسههای خصوصیِ پاکستان ممنوع شدهاست.
همچنین ضیاءالدین یوسفزَی، پدر ملاله، که هدف گلولهٔ طالبان قرار گرفت، به سمتی دیپلماتیک در بیرمنگام منصوب شد. آنجلینا جولی، ستارهٔ مطرح سینما، مبلغ ۲۰۰ هزار دلار برای تحصیلات ۴۰ دختر به «صندوق ملاله» اعطا کرد. این هنرپیشهٔ معروف هالیوودی، با این کار، اظهار شادمانی کرد و گفت این شادیبخشترین لحظهٔ زندگی من است. قرار است ۴۰ دانشآموز دختر از پاکستان برای تحصیلات به ۴۰ میلیون دانشآموز دختر در جهان بپیوندند. دیویس گاگنهایم، در همکاری مشترک با «والتراف پارکس»، قرار است مستندی دربارهٔ زندگی این دانشآموز پاکستانی بسازد.
ملاله یوسفزَی برای تلاشهایش درزمینهٔ حق تحصیل کودکان، جایزهٔ صلح نوبل سال ۲۰۱۴ را همراه با کایلاش ساتیارتی دریافت کرد. ملاله، جوانترین برندهٔ این جایزه و پس از عبدالسلام (برندهٔ جایزهٔ نوبل فیزیک) دومین پاکستانی برندهٔ آن است.
درباره کتاب من ملاله هستم:
کتاب من ملاله هستم، دربارۀ دختری است که برای به دست آوردن حق تحصیل مبارزه کرده و توسط طالبان ترور شده است. من ملاله هستم پرفروشترین کتاب اتوبیوگرافی در سال ۲۰۱۳ است.
ملاله این کتاب را به دخترانی که طعم تلخ نابرابری و بیعدالتی را چشیدهاند و با این وجود سکوت میکنند، تقدیم میکند. او معتقد است که صدای همۀ دختران رنجیده شنیده خواهد شد.
با خواندن “من ملاله هستم” شاید گاهی اشک از چشمانمان جاری شود، چرا که با حقایقی تلخ روبهرو میشویم که شاید هرگز در زندگی تصورشان را هم نکرده باشیم. در سراسر کتاب گه گاهی احساس غم و اندوه قلبمان را فرا میگیرد. همنوعان ما زیر سلطه ظلم و نادانی زندگی میکنند و کسی که بخواهد صدای خود را به گوش جهان برساند باید از جان خود بگذرد. در حالی که آزادی و برابری از حقوق انسان است در برخی از کشورهای دنیا هنوز تحصیل زنان گناه و نوعی جرم به شمار میآید. میدانیم که هر کسی از هر نژاد، زبان و مذهب، خواه مرد باشد و خواه زن از تمام حقوق و آزادیهای انسانی خود میتواند بهره ببرد.
در واقع هیچ انسانی را نمیتوان در حبس نگه داشت و او را از حقوق اولیهاش محروم کرد. نادان آدمیست که به خود اجازه میدهد حقوق همنوعانش را زیر پا گذارد و بسیاری از کودکان بیگناه را قربانی کند. ملاله نمونهای از دختران و پسرانی است که قربانی نادانی و تعصب افرادی چون طالبان میشوند.
چنانچه بدون هیچگونه تعصبی به صدای ملاله گوش دهیم و عینک منفینگری را از جلوی چشمانمان برداریم تازه متوجه خواهیم شد که او میتواند برای ما نشانه باشد. نشانهای که ما را از خواب غفلت بیدار خواهد کرد. طالبان بذر نادانی خود را در افغانستان و پاکستان پاشیده و آنها را پرورش داده است و نتیجهاش مرگ کودکان بیگناهی است که خوشبختانه ملاله از آن جان سالم به در برد. باید آگاه باشیم که گاهی ریشههای تعصب پنهانی از خاکی به خاک دیگر رشد میکند و اگر گلهای باغچه همسایه را از هرگونه آفتی نجات ندهیم هر لحظه ممکن است این سرنوشت گریبانگیر خودمان نیز شود. به همین دلیل بیداری ما و تلاش برای کسب دانش در برابر تعصب و نادانی راه را برای پسران و دخترانی چون ملاله هموارتر خواهد کرد.
قسمتی از کتاب من ملاله هستم:
«شانزده اکتبر یک هفته پس از تیراندازی به هوش آمدم. هزاران مایل از خانه دور بودم و لولهای در گردنم بود که کمک میکرد نفس بکشم و به همین دلیل نمیتوانستم صحبت کنم. از عکسبرداری دیگری من را به بخش مراقبتهای ویژه برمیگرداندند و سرانجام به کلی به هوش آمدم. نخستین اندیشهای که به ذهنم رسید این بود: «خدارو شکر که زندهام.» نمیدانستم کجا بودم گرچه کاملاً پیدا بود که در سرزمین خودمان نیستم. پرستاران و پزشکان به زبان انگلیسی صحبت میکردند. با آنان حرف میزدم ولی به خاطر لولهای که در گردنم بود هیچ کس نمیتوانست صدایم را بشنود. چشم چپم همه جا را تار میدید و همه دو بینی و چهار چشم داشتند. انواع پرسشها به ذهنم میرسید: «من کجام؟ کی منو آورده اینجا؟ پدر و مادرم کجان؟ پدرم زنده است؟» و بسیار وحشتزده بودم.
… روز بعد همین که دوباره به هوش آمدم متوجه شدم که در اتاق سبز رنگ عجیبی بدون هیچ پنجرهای با نورهای بسیا روشن هستم. اتاقک بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان ملکه الیزابت بود. همه چیز پاکیزه مینمود و مانند بیمارستان مینگوره نبود. یکی از پرستاران مداد و دفترچهای به من دارد. ولی درست نمیتوانستم بنویسم. میخواستم شماره تلفن پدرم را یادداشت کنم با اینحال نمیتوانستم حروف را درست بنویسم. دکتر جاوید یک صفحه حروف الفبا برایم آورد تا به حروف اشاره کنم. نخستین کلمههایی که هجی کردم «پدر» و «کشور» بود. پرستار به من گفت که در بیرمنگام هستم گرچه نمیدانستم در کجای دنیاست. بعد نقشهای به من نشان دادند که دریافتم در انگلیس هستم. در واقع نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده بود. پرستاران چیزی به من نمیگفتند. حتی اسم من، آیا هنوز ملاله بودم؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.