مصائب ارومیه (خاطرات سرگرد اسکندر افشارپناه)
درباره نویسنده مجید خلیلزاده:
مجید خلیلزاده نویسنده کتاب مصائب ارومیه، متولد 1361 است.
درباره کتاب مصائب ارومیه:
تاریخ آذربایجان دوران پرالتهاب و متلاطمی را پشت سر گذارده است. تحولات سیاسی و اجتماعی در آذربایجان این دوره آن چنان سریع و پیچیده است که حقیقتا امکان قضاوت قطعی و نهایی را در بسیاری از موارد سلب کرده است. یکی از مشکلات مهم و اساسی در این زمینه، عدم دسترسی کافی به منابع و مراجع است. در تاریخ ما رویدادهای فراوانی به چشم میخورد که بنا به مجموعهای از دلایل، پیامدش بارها شکست و ویرانی و دربهدری مردم این سرزمین بوده است. فجایع ارومیه در سالهای پایانی جنگ جهانی اول یکی از دلخراشترین حوادث در این دوره از تاریخ معاصر ایران است.
آنچه تحت عنوان «مصائب ارومیه» ارائه میشود، خاطرات سرگرد اسکند افشارپناه است مشعر بر مجموعهای از رخدادهای نظامی و سیاسی آذربایجان و ارومیه در جنگ جهانی اول در فاصله سالهای 1290 تا 1298 شمسی که یادآور تحولات و حوادثی است که بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران را رقم زدهاند ولی تا به امروز اطلاعات و آگاهی ما از این دوران محدود و مختصر مانده است.
در این خاطرات از دو مقطع مهم تاریخ آذربایجان سخن درمیان است؛ یکی مراحل نخست جنگ جهانی اول همزمان با آخرین روزهای فرمانروایی صمدخان شجاعالدوله، که صاحب خاطرات و برادرش به دلیل جایگاه خانوادگیشان در مقام یکی از خاندانهای حاکم ارومیه در دستگاه او صاحب منصب بودند. اسکندرخان افشار از این مقطع که با هزیمت کوتاهمدت روسها و پیشروی به همان اندازه کوتاهمدت عثمانیها به آذربایجان مصادف شد، اوایل زمستان 1333 ق / 1293 ش اطلاعات درخور توجهی ارائه داده است.
درباره ادوار بعدی سرگذشت صاحب خاطرات، یعنی دوره مقارن با اعاده چیرگی روسیه بر آن حدود که تا اندکزمانی بعد از انقلاب 1917 روسیه ادامه یافت –یعنی یک دوره کموبیش سه ساله که ظاهرا نویسنده در روسیه بوده است- در این خاطرات اطلاعی در دست نیست و هنگامی هم که بخش بعدی خاطرات او آغاز میشود از دوران حضور وی در ارومیه مدت زمان چندانی باقی نیست و اصل مطالب این قسمت به شرح فرار اسکندخان به سمت بینالنهرین اختصاص پیدا میکند. در انتهای کتاتب نیز دو گزارش علیحده پیوست شده است که هر یک به گوشهای از سرگذشت او در سالهای بعد از شهریور 1320 اشاره دارند.
قسمتی از کتاب مصائب ارومیه:
پدرم نسبت به نوامیس اطرافیان خود به ویژه به نوامیس رعایا خیلی احترام قائل بود. در همان قریه میاوق، زنها آب خوراکی خود را از پشت باغ و عمارت ما میبردند. به پدرم گزارش میرسد که یکی از نوکران به نام حمدالله حوری این شخص با اسم مادرش که قابله خانوادگی ما بوده معروف شده بود- دیوار باغ را سوراخ نموده به زنهای رعایا که برای آب بردن میآیند نگاه میکند، پدرم همیشه مراقب رعایا بود. کاملا در خاطر بنده است که یک روز عصر با بچهها و خانم والدهمان نزد پدرم چای مینوشیدیم، نمی دانم خودشان مستحضر شدند یا گزارش رسید که حمدالله در جلو سوراخ دیوار مشغول تماشای زنها است، چون به واسطه بزرگی باغ، سوراخ مزبور تا عمارت اقلا هزارمتر فاصله داشت، همین قدر به یاد دارم پدرم تفنگ شکاری را برداشته با سر و پای برهنه به خیابان عمارت دوید که حمدالله را تیرباران نماید.
مادرم از جریان مطلع شده پشت سر پدرم [و] ما هم بیاراده پشت سر آنها به خیابان باغ دویدیم. مادرم داد زد: حمدالله فرار کن. حمدالله از موضوع مطلع شد، ولی خود را گم کرده نمیدانست به کجا فرار کند و مادرم نیز دست پدرم [را] گرفته بود که باعث قتل نشود و ما هم گریه میکردیم. خوشبختانه دو تیر – یعنی هر دو لوله تفنگ- خالی بود. پدرم تفنگ را بدون فشنگ برداشته والا حمد الله کشته شده بود. حمدالله از همانجا به ارومیه متواری و دیگر نتوانست در خدمت باقی بماند. دو عامل اصلی از قتل حمد الله جلوگیری کرد. اولی اقدام مادرم و در ثانی بزرگی باغ بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.