مرگ در فلورانس
فلورانس، اکتبر ۱۹۹۱
در حالت خواب و بیداری دستش را دراز کرد تا از وجود الویرا اطمینان حاصل کند، اما جز یک مشت ملحفهی کتانی ضخیم چیزی نصیبش نشد. این جا بود که کمی به خودش آمد و به یاد آورد که دیگر الویرا از زندگی او خارج شده است. از این پهلو به آن پهلو شد و به فضای تاریک اتاق خیره ماند. بعد از الویرا زن دیگری نیز وارد زندگیاش شده بود ولی مثل تیری که از کمان در برود، خیلی زود، ترکش کرده بود. شاید جفت مناسب او هنوز به دنیا نیامده است و تا صدها سال دیگر هم به دنیا نیاید، یا این که در زمانهای قدیم زندگی میکرده و مرده است. به هر شکل، هر کدام از این دو حالت که بود، امکان دیدار و جفت شدن میسر نمیگردید.
هر زمان که مثل حالا تنها میشد، این احساس به او دست میداد که در برابرش دنیایی ناشناخته قرار دارد که باید از نو ساخته شود، چیزی شبیه تولد دوباره. و این در فضای دلمردهی او حس آزادگی به وجود میآورد.
نمیدانست چه ساعتی از شب است. نیم نگاهی به پردهی کرکره انداخت و متوجه شد که هیچ نوری از بیرون به درون نمیتابد. احساس کسی را داشت که کشتیاش غرق شده باشد. هر روز امید به زنده یافتن پسربچهی گمشده کم و کمتر میشد. جیاکوموی کوچک، که پنج روزی میشد غیبش زده بود و هیچ اثری از او نبود، موهای بلوطی رنگ و چشمهای قهوهای داشت و تازه وارد ۱۳ سالگی شده بود، یک بچهی سر به راه، درسخوان و حرف شنو؛ آیا ممکن بود خودش فرار کرده باشد؟ در این سن، چنین کار احمقانهای چندان هم غیر عادی نبود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.