سبد خرید

مرغ سحر (خاطرات پروانه بهار)

ناشر : جهان کتابدسته: , ,
موجودی: 1 موجود در انبار

180,000 تومان

مرغ سحر داستان سفر پروانه بهار، دختر جوانی است که در خانه‌ی پدری فرهیخته و ظلم‌ستیز (محمدتقی بهار) و مادری توانا (سودابه صفدری) دیده به جهان می‌گشاید. به دلیل بیماری هولناک پدر، پروانه این مجال را می‌یابد که همراه او به سفر برود و جهان خارج از مرزهای ایران را کشف کند. در مرحله‌ی اول کتاب، این سفر محدود به اروپاست و عمدتا به منظور درمان پدر صورت می‌گیرد. به نگرشی دیگر، می‌شود مرغ سحر را اساسا ماجرای سفر درونی این دختر جوان دانست که از جغرافیای بیرون بهره می‌گیرد تا جهان درون را بسازد و آن را به شهری روشن و پرحرکت بدل کند.
کتاب مرغ سحر در چهارده بخش به روابط خانوادگی ملک‌الشعرای بهار، اوضاع سیاسی، اجتماعی و فرهنگی دوران بهار، شیوه‌های تعامل بهار با فرزندانش می‌پردازد و به نقش بهار که پل فرهنگی میان فرهنگ مذهبی، ملی و متجدد ایران بود اشاره می‌‌کند.

1 عدد در انبار

مقایسه



مرغ سحر (خاطرات پروانه بهار)

درباره نویسنده پروانه بهار:
پروانه بهار چهارمین فرزند خانواده بهار است. او در سال 1307 بدنیا آمد. پس از ازدواج با آقای دکترعلی اکبر خسروپور به آمریکا مهاجرت کردند. دو فرزند پسر و دختر بنام‌های بابک و سودابه حاصل این ازدواج است که هر دو در آمریکا زندگی می‌کنند.
زمانی که پدرش ملک الشعراء بهار بعلت بیماری سل در آسایشگاه لِزَن در کشور سوئیس تحت درمان بود درکنار او به پرستاری‌اش پرداخت.
درکشور آمریکا، همراه با زندگی خانوادگی، به دانشگاه رفت و در رشته کتابداری به درجه فوق لیسانس نائل شد و سال‌ها در این رشته تا درجه مدیریت در کتابخانه صندوق بین‌المللی پول (IMF) به خدمت مشغول بود.
درکنار کار و خانواده به سیاست پرداخت و فعال اجتماعی بود. سال‌ها در نهضت آزادی زنان و مبارزه علیه نژادپرستی بر ضد سیاهپوستان در کشور آمریکا مبارزه کرد. کتاب خاطرات او با عنوان «مرغ سحر» در تهران منتشر شده است. کتاب دیگری از وی که مجموعه چند داستان است بزودی در تهران به چاپ می‌رسد.
نخستین چاپ دیوان بهار با تلاش او بانجام رسید. پروانه هم اکنون در آمریکا زندگی می‌کند.

درباره کتاب مرغ سحر:
چهارمین فرزند ملک‌الشعرا بهار، پروانه بهار، دو بار خاطراتش را منتشر کرده: یک بار به فارسی در تهران (مرغ سحر، نشر شهاب، 1382) و یک بار به انگلیسی در امریکا (The Poet’s Daughter, Larson Publications, November 16th, 2011). در هر دو کتاب، وی ضمن شرح خاطراتی از ایام کودکی و زندگی خانوادگی، چهرۀ پدرش را در چند دورۀ مختلف از زندگانی‌اش رسم می‌کند: سکونت و کار و آمدورفت‌ها در منزل تهران، حبس، بیماری، سفر به سوئیس، بازگشت به ایران و درگذشت. بخشی از اطلاعات مندرج در خاطرات پروانه بهار، پیش‌تر در مقالات و نوشته‌های دیگران هم منعکس شده بود اما قرار گرفتن آنها در دل روایتی خانوادگی، با قلم روان و شیرین فرزند شاعر، آنها را در قاب پنجره‌ای دیگر نشانده است.
شاید گزاف نباشد اگر بگویم آنچه پس از خواندن کتاب بیش از همه در من اثر کرد، آگاهی از فقر بهار بود. من می‌دانستم بهار در دوره‌هایی از زندگانی‌اش با فقر دست‎وگریبان بوده، تا جایی که مجبور می‌شده کتاب‌هایش را بفروشد و برای ﺗﺄمین معاش متحمل سختی شود؛ ولی حد آن را، چنین که دخترش وصف کرده، نشناخته بودم. ملک‌الشعرای روزگار ما حتی گرفتار نان شب بوده: بی‌شغل، عیالوار، در حبس و تبعید و خانه‌به‌دوشی. چه‌ها نرفته بود بر مردی که با اشعار و تحقیقاتش ثروتی ابدی برای ما فارسی‌زبانان بر جای گذاشته است.
از خواندن سطوری که مسکنت او را وصف می‌کرد، غرق خجالت شدم. ملک‌الشعرای مملکت باشی، وزیر و وکیل بوده باشی، اما آخر عمر نه حقوقی، نه بیمه‌ای، نه تقاعدی. همسرت آینه و گلدان و کاسه و کوزه را بفروشد، خانه را به هزار منّت گرو بگذارد ـ و تازه آن هم کفایت نکند به خرج‌وبرج فرزندان ـ کتاب‌ها و نسخه‌ها را حراج کند. حتی پول خرید دانه و ارزن آن «کبوترهای دلخواه» را هم نداشته باشی. هیهات، هیهات. از خودم پرسیدم چرا منِ دانشجوی ادبیات فارسی که عمرم را با اشعار این شاعر بزرگ سر کرده‌ام، با کبوترها و دماوندیه و مرغ سحرش عیش کرده‌ام و اشک ریخته‌ام، نباید می‌دانستم او چنین رنجی برده است؟ کجا را نخوانده بودم؟ چه چیز را ندیده بودم؟
تصویر عمومی‌ای که از بهار وجود دارد نمودار فقر نیست. این تصویر از لقبش شروع می‌شود: ملک‌الشعرا، که مرادف کامیابی و کامرانی است. به‌علاوه، او در عکس‌هایش همیشه آراسته است: اغلب با کت و کراوات، ریش تراشیده و قامت صاف. جز چند عکس که در بیمارستان گرفته شده و او در لباس بیماری و در حال بستری است، در بقیۀ عکس‌ها کاملاً مرتب و خوش‌لباس است. یک عکس معروف هم در کسوت وزارت دارد که از همه گمراه‎کننده‌تر است: وزارتی چندماهه در کابینۀ قوام، که تا آخر عمر اسباب پشیمانی‌اش بود. هم تصاویرش او را با صلابت در اذهان عمومی نقش می‌کرد، هم اشعارش که قصایدی فاخر و مفخم و مطنطن بود. حتی خودش شعری دارد در کارنامۀ زندان، که در آن به فقرش اشاره دارد اما چون به زبان طنز است و در دل ماجرایی دیگر، از بار رنج او خبر نمی‌دهد:
شب نوروز و کیسۀ خالی
خرج بسیار و همت عالی
بچه‌ها لخت و لخت کلفت‌ها
باغبان لخت و پیشخدمت‌ها
همسر من اگر سکوت کند
اکتفا با کهن رُخوت کند
کودکان را که می‌کند ساکت‌؟
کفش خواهند و پالتو و ژاکت
پروانه تعریف می‌کند که برای ﺗﺄمین هزینۀ درمان پدرش، ناچار به فکر گرو گذاشتن خانه در بانک ملی می‌افتند، اما رئیس بانک نمی‌پذیرد و او را جواب می‌کند. پروانه، سرخورده و دلسرد، از در بانک ملی، واقع در میدان فردوسی، بیرون می‌آید؛ درحالی‌که مجسمۀ فردوسی را وسط میدان می‌بیند. قرابت غریبی دارد سرنوشت فردوسی که نمی‌خواست ایران ویران شود، با آنچه بر سر بهار، سرایندۀ «ای خطۀ ایران مهین، ای وطن من»، آمد. گویی این است تقدیر آنانی که عمر بر سر آزادی و آبادی ایران نهادند.
تنگنای فقر سبب شد خانوادۀ بهار کتابخانۀ او را بفروشند: گنجی عظیم به ثمن بخس. اگر امروز می‌بینیم هنوز پس از نیم قرن چاپ کاملی از دیوان بهار وجود ندارد، جای گله از خانواده و شاگردان و ناشران او نیست؛ خجالتش برای همۀ ماست. نسخه‌ای که خود بهار در زمان حیاتش آمادۀ چاپ کرده بود خمیرِ استبداد رضاشاهی شد. پروانه بهار شرح می‌دهد که با چه گرفتاری و زحمتی جمع‌آوری اشعار بهار را پس از فوت او متقبل شده‌اند ـ هر برگی از جایی، هر دستخطی از گوشه و کناری. او از یاری محمد قهرمان در جمع‌آوری اولیۀ اشعار بهار نیز با ذکر جزئیات یاد می‌کند و من این را هم، بدین تفصیل، نمی‌دانستم. یاد محمد قهرمان نیک و بزرگ. 
خاطرات پروانه بهار، بار دیگر، ضرورت زندگینامه‌نویسی و اهمیت ثبت خاطرات مشاهیر ادبی را پیش چشم می‌آورد. تمام جزئیاتی که دختر شاعر از پدرش وصف کرده، چون تکه‌های پازلی در تکمیل چهرۀ این ادیب فرزانه به کار می‌آید: چهره‌ای از شاعری خویشتن‌دار، آزادی‌خواه، مهربان و مقاوم. درویشی در کسوت پادشاه.

قسمتی از کتاب مرغ سحر:
«… در یکی از این روزها، شخصی از پدرم دربارهٔ معنی کلمات تسلط، سلطنت، سلطه و سلیطه سؤالی کرد. نفهمیدم پدرم در جواب چه گفت که همه خندیدند. سن و سال من در آن سال‌ها اجازه نمی‌داد که نه سؤال و نه جواب را بفهمم و نه علت خندهٔ آنها را. همین‌قدر فهمیدم که پدرم در ضمن جواب خود، رندانه و با شوخی مطلبی دربارهٔ زنان گفته است.
بعدها که بزرگ شدم دربارهٔ آنچه در این روز گذشته بود، اطلاعاتی به دست آوردم. از طرف دیگر مادرم بیشتر اوقات در اتاقش که پنجره‌های آن رو به باغچه و محل اجتماع مهمانان باز می‌شد، در پشت حصیرهای افتاده می‌نشست و به تمام صحبت‌ها و بحث‌های مهمانان و پدرم گوش می‌داد و این برای او سرگرمی دلنشینی بود.
مادرم پس از این سؤال و جواب، توسط یکی از خدمتکاران به پدرم پیغام فرستاد که «آقا شما زن دارید و چهار دختر، چطور توانستید که دربارهٔ زنان این‌طور حرف بزنید؟» پدرم از این پیغام مضطرب شد و برای اینکه شاید بتواند این سوءتفاهم را از بین ببرد – چون به‌یقین می‌دانست مادرم در کجا نشسته است – بار دیگر موضوع را مطرح کرد و توضیح داد و گفت: «آنچه گفتم فقط مربوط به معنی مشترک آن دو کلمه بود نه چیز دیگر». پدرم که به‌خوبی می‌دانست اگر پس از پایان آن جلسه پیش مادرم برود، ممکن است دلتنگی مادرم موجب گفت‌وگوهایی بشود، وقتی مهمان‌ها رفتند مرا صدا زد و گفت موقع آن رسیده است که تو هم با آقای قوام آشنا بشوی، او مرد بزرگی است، بیا برویم به دیدن ایشان.
این مطلب را توضیح بدهم که از زمان کودکی تا موقعی که پدرم زنده بود همیشه نام قوام‌السلطنه، یا به رسم معمول در منزل «آقای قوام»، را از پدر و مادرم می‌شنیدم. ازجمله گاهی پدرم به مادرم می‌گفت می‌روم منزل آقا. آقا در منزل ما فقط به قوام‌السلطنه گفته می‌شد. این رفت‌وآمد دائم پدرم به منزل قوام‌السلطنه به ما بچه‌ها ثابت کرده بود که این دو مرد با هم خیلی دوست‌اند. به‌علاوه اغلب اوقات وقتی کسی نام قوام‌السلطنه را نزد پدرم می‌بُرد، پدرم با احترام زیاد از او یاد می‌کرد. با این مقدمه بود که پدرم مرا به خانهٔ قوام‌السلطنه بُرد. پدرم پیاده به طرف منزل ایشان به راه افتاد و من هم که شاید در آن موقع چهارده‌ساله بودم به دنبال او مسافتی را پیمودم تا به مقصد رسیدیم. مرد جوانی با لباس تقریباً مرتب در کنار در ایستاده بود. وقتی پدرم را دید با احترام سلام و در را باز کرد. من از آنجا فهمیدم که پدرم در این منزل غریبه نیست.
پدرم پرسید: «آقا بیدارند؟»
مرد جوان جواب داد: «بله، ولی در اتاقشان دراز کشیده‌اند و استراحت می‌کنند. چند دقیقه قبل حضورشان چای بردم».
پدرم و من وارد منزل شدیم. منزل نسبتاً مجللی بود. به یک سرسرای کوچک وارد شدیم و از آنجا به طبقهٔ دوم رفتیم. پیشخدمتی روی صندلی کنار در اتاق نشسته بود. وقتی پدرم را دید بلند شد و با ادب بسیار سلام کرد و چند ضربه به در اتاق زد. از داخل اتاق کسی پرسید: «کیست؟»
پیشخدمت در را باز کرد و گفت: «جناب ملک اینجا هستند.» صدای قوام‌السلطنه را از داخل اتاق شنیدم که گفت: «بفرمایید.»
ما وارد شدیم. قوام‌السلطنه روی تخت دراز کشیده بود، پیژامه به تن داشت و عینکی به چشمش بود. پدرم سلام کرد. آقای قوام نیم‌خیز در تختخوابش نشست و گفت: «بفرمایید، بنشینید.»
پدرم مرا معرفی کرد: «این دخترم پروانه است، او را امروز به حضورتان آوردم تا با شما آشنا شود.»
قوام‌السلطنه مرا صدا کرد. وقتی پیش او رفتم صورتم را بوسید.
قوام‌السلطنه بعد از مکث کوتاهی رو به پدرم کرد و گفت: «آقاجان، این چه بساطی است به راه انداخته‌اید و در منزل خودتان به خانم‌ها بی‌احترامی می‌کنید؟»
پدرم که همیشه نسبت به زنان احترام زیاد قائل بود، هاج و واج پرسید: «این خبر را چه کسی به این سرعت به شما رسانده است؟»
قوام‌السلطنه در جواب خندید و گفت: «من از همهٔ کارهای مملکت باخبرم. باید بروید و از خانم بهار معذرت بخواهید.»
پدرم هرچه سعی کرد خود را بی‌گناه نشان دهد، قوام‌السلطنه زیر بار نرفت…»

اشتراک گذاری:
نويسنده/نويسندگان

نوع جلد

شمیز

قطع

رقعی

نوبت چاپ

سال چاپ

1399

تعداد صفحات

272

زبان

موضوع

شابک

9786008967224

وزن

265

جنس کاغذ

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مرغ سحر (خاطرات پروانه بهار)”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *


The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.

پرسش و پاسخ از مشتریان

هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!

موقع دریافت جواب مرا با خبر کن !
در حال بارگذاری ...