مردی از ناکجا
درباره نویسنده الکساندر همن:
الکساندر همن (Aleksandar Hemon) نویسنده کتاب مردی از ناکجا، (زاده ۹ سپتامبر ۱۹۶۴) نویسنده آمریکایی-بوسنیایی و برنده جایزه ادبی مکآرتور است. همن در سارایوو از پدری اوکراینی-بوسنیایی و مادری بوسنیایی-صرب متولد شد. پدر پدربزرگ همن، تئودر همن پیش از جنگ جهانی اول از غرب اوکراین به بوسنی مهاجرت کرد؛ زمانی که هر دو کشور بخشی از امپراطوری اتریش – مجارستان بودند.
الکساندر همن از دانشگاه سارایوو فارغالتحصیل شد و آثارش در جمهوری فدرال سوسیالیستی یوگسلاوی زمانی که ۲۶ سال داشت به چاپ رسیده بود. همن از سال ۱۹۹۲ در آمریکا زندگی کرد و شغلهایی نظیر رای جمعکن صلح سبز، کارگر ساندویچی و فروشنده کتابفروشی را تجربه کرد. اولین داستانش به زبان انگلیسی را در سال ۱۹۹۵ منتشر کرد. او همچنین یک ستون هفتگی به زبان بوسنیایی در یکی از مجلات سارایوو داشت. همن به عنوان نویسندهای که زبان انگلیسی را در بزرگسالی یادگرفت شباهتهایی به جوزف کنراد دارد، اگرچه براساس اشاراتی که در کتاب «سؤال از برونو» میکند اغلب او را با ولادیمیر ناباکوف مقایسه میکنند. اکثر داستانهای او به نحوی در ارتباط با جنگهای یوگسلاوی، بوسنی یا شیکاگو است.
درباره کتاب مردی از ناکجا:
نیویورک تایمز: «یکی از جذابترین مردان جوان گمشده ادبیات از زمان اوجی مارس. . . . هیمون نمیتواند یک جمله خسته کننده بنویسد و زبان انگلیسی . . . برای آن ثروتمندتر است.»
قسمتی از کتاب مردی از ناکجا:
از پلهها پایین رفتم، کوهی لباس کثیف دستم بود. حواسم بود پام را نگذارم روی گربهی فضول خانه، لباسهای کثیف را انداختم روی ماشین رختشویی که لرزید، انگار به وجد آمده بود. ریسمان چراغ را که توی تاریکی آویزان بود کشیدم؛ دور حباب لامپ کارتن بسته بود. قبل از اینکه لباسهام را بیندازم توی ماشین رختشویی، باید صبر میکردم تا کار ماشین تمام شود، برای همین دنبال گربه رفتم توی آن یکی اتاق. چندتایی کارتن پر آنجا بود که حتما مستأجرهای قبلی گذاشته بودند.
چه جور آدمهایی بودند؟ سابق بر این، توی این آپارتمان هاکی ها زندگی می کرده اند؟ لوله های کاغذدیواری، چتر شکسته، توپ فوتبالی که بادش در رفته بود، چند جفت کفش که پنجههاشان ساییده شده بودند، یک قاب بی عکس و گرد و غبار فراوان. برگشتم به اتاق رختشویی و لباسهای نم دار آدمهای طبقهی بالا را در آوردم و انداختم توی خشک کن و دوباره ماشین را پر کردم. توی آن یکی اتاق، گریه برای خودش دور دور میزد و صداهایی از خودش در می آورد، انگار دعوا میکرد، شاید هم دنبال چیزی گذاشته بود که من نمیدیدمش.
امروز روز مصاحبه بود. زنگ زده بودم. انگار سالها پیش زنگ زده بودم و برای شغل تدریس ایی اس ال درخواست مصاحبه داده بودم، بدون اینکه سر سوزنی امید داشته باشم. بعد از اینکه جنون فروش فوق العادهی فصل کریسمس تمام شده بود، عذرم را از کتابفروشی انستیتو هنر خواسته بودند. آنجا کار من این بود که کتابها را از توی کارتنها دربیاورم، توی قفسهها بگذارم و بعد کارتنها را پاره پوره کنم. پاره پوره کردن کارتن ها قسمت مورد علاقهام بود. یک جور تخریب بود. از نوع مهارشدهی بیآزارش.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.