مرا به صندلی الکتریکی بسپار
درباره کتاب مرا به صندلی الکتریکی بسپار:
قسمتی از کتاب مرا به صندلی الکتریکی بسپار:
دکتر پرسید: «تا حالا فکرهای اجق وجق به سرت زده؟»
آقای ترکسلر متوجه کلمه نشد. گفت: «فکرهای چی چی؟»
دکتر با صدایی قرص و محکم گفت: «اجق وجق. » نگاه کرد ببیند چهرهی بیمارش کوچکترین تغییری می کند، اخم می کند، خم به ابرو می آورد. به نظر ترکسلر رسید که دکتر نه تنها به دقت زیر نظرش گرفته بود، بلکه داشت آرام آرام به
طرف اش می خزید؛ مثل مارمولکی به سمت حشرهای. ترکسلر صندلی اش را یک ذره هل داد عقب و خودش را جمع و جور کرد تا جوابی دست و پا کند. آمد بگوید «آره) که متوجه شد اگر جواب مثبت بدهد، آنوقت بی چون و چرا سوال بعدی هم پشت بندش می آید. فکرهای اجق وجق، فکرهای اجق وجق؟ تا به حال فکرهای اجق وجق به سرش زده؟ مگر از دوسالگی تا حالا غیر از فکرهای اجق وجق چیز دیگری هم از سرش گذشته؟
ترکسلر گذر زمان را حس کرد، ضرورت پاسخ. روان پزشک ها سرشان شلوغ بود و کارشان زیاد، نباید منتظرشان گذاشت. بیمار بعدی لابد همین حالا آن بیرون توی اتاق انتظار تک و تنها و نگران روی مبل نشسته بود و وول می خورد و سرش آکنده از فکرهای اجق وجق و ترس های آشفته بود. ترکسلر اندیشید، بدبخت بیچارهی حرام زاده. تک و تنها آن بیرون توی اتاق انتظار نشسته و زل زده به قفسه ی پرونده هاو دل به شک است به دکتر بگوید همان روز توی اتوبوس خیابان مدیسون چه گذشت.
بگذار ببینم، فکرهای اجق وجق. ترکسلر گریزی زد به دهلیز هولناک سالهای گذشته تا ببیند چی دستگیرش میشود. نگاه دکتر را حس کرد و فهمید که زمان دارد از دست میرود. به خودش گفت، لازم نکرده این قدر باوجدان باشی حالا…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.