مخنویس (یادداشتهای یک پزشک اعصاب دربارهی جهان انسان)
درباره نویسنده رضا ابوتراب:
رضا ابوتراب نویسنده کتاب خاطرات من، متولد سال 1355، پزشک ایرانی است.
درباره کتاب مخنویس:
کتاب مخنویس، اثری است که در آن یادداشت های یک پزشک اعصاب درباره جهان انسان گردآوری شده است. افراد مختلف با حرفههای متفاوت تلاش کردهاند تا جنبههای مختلف زندگی و جهان انسان را درک کنند و از آن سخن بگویند؛ نویسندهی این کتاب، دکتر سید “رضا ابوتراب” که یک پزشک اعصاب است، یکی از این افراد است که این بار به بررسی انسان و محیط پیرامونش از دریچه ژنها و نورونها پرداخته است. “مخنویس” تماشای مغز، جامعه، بشریت، فرهنگ، تکامل و ژنتیک همه در یک ظرف و در کنار هم است؛ وقتی چند مساله کنار هم قرار میگیرند، راحتتر می توان نحوه تعامل آنها را با هم دید.
در “مخنویس” به همه دیدگاههای موجود در مورد مسائل نامبرده شده پرداخته نمیشود، اما به دلیل حرفه و مهارت نویسنده، مواردی نظیر اخلاقیات، جنس، حیات و مرگ، جاودانگی و آینده از دریچه ژنتیک و اعصاب بررسی میشود. “رضا ابوتراب” در “مخنویس” مساوات را میان پرداختن به موضوعات برقرار نمیکند، چون اصلا قرار هم نیست که به همهی مسائل به طور یکسان پرداخته شود. طبیعی است که او بیش از همه در سمت و سوی علاقه و تخصص خود بایستد و بر زیبایی زیستشناسی متمرکز شود و از سلول و تکامل حمایت کند.
نویسنده زبان و روش خود را برای صحبت کردن دارد و تنها از طرف خودش و دانستههایش سخن میگوید. او تا توانسته منظور و مفهوم مدنظرش را در “مخنویس” باز کرده و شرح داده است؛ بنابراین برای آن دسته از مخاطبین که علاقهای به خواندن مطالب متراکم و با جزییات ندارند، این محفل، محفل مناسبی نیست. “مخنویس” یک مهمانی برای عاشقان دانستن است؛ عاشقانی که از قضا به دنیای علم و ژنتیک و زیستشناسی نیز علاقه دارند.
قسمتی از کتاب مخنویس:
سالهاست بیماری دارم که مبتلا به آلزایمر است. مردی خوشتیپ، خوش صحبت و با فرهنگ، به قول فرنگیها: جنتلمنی واقعی!
بیمار مهندسی است که رفتاری بسیار گرم و دلنشین دارد؛ از آن مردهای زبانباز. از آنهایی که هیچوقت قبل از خانمش وارد مطب نمیشود و “عزیزم” از دهانش نمیافتد. هر بار که او را میبینم با وجود پسرفت حافظهاش، شخصیتی همچنان دستنخورده دارد، تا بار آخر که خانمش تنها میآید.
از او حال مهندس را میپرسم که طبق معمول شکایتش را میکند میگویم: “اینقدر از این مرد نازنین بدگویی نکن!” چشمانش پر از اشک میشود و میگوید: “باور میکنید این نازنینِ شما دیروز مرا کتک زده است؟” باورم نمیشود. چطور؟ ادامه میدهد: “دیروز دستش را محکم گرفتم و کشیدم و جانش را نجات دادم، ولی بعد مرا زد که چرا دستم را محکم کشیدی؟” زن ادامه میدهد: “قبلا حتی بلند هم با من صحبت نمیکرد، حالا کتکم میزند. البته چند دقیقه بعد مثل قبل مهربان میشود و از کاری که کرده چیزی یادش نمیآید”.
اینجاست که میفهمم آلزایمرِ آقای مهندس به مرحلهای رسیده که دیگر کورتکس با شخصیت، ولی لاغر شدۀ مغزش، در زمان استرس و ترس قادر به مهار رفتارهای پستِ غریزیِ مناطق ابتداییتر لیمبیک نیست و او در هیجانات فقط از مناطق پایینتر و ابتداییتر دستور میگیرد. برداشته شدن مهار کورتکس از روی مناطق لیمبیک یعنی شروع خداحافظی با شخصیت و اخلاق. حالا به این بهانه بد نیست به چند سؤال مهم فکر کنیم. آیا ناحیهای برای اخلاقی زیستن در مغز وجود دارد؟ آیا اخلاقی زیستن مزیتی تکاملی برای بقای نوع بشر است؟ انسانها چه سودی از اخلاق میبرند؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.