مخمل و جین تن خانوادهات کن
درباره نویسنده دیوید سداریس:
دیوید ریموند سداریس (David Raymond Sedaris) نویسنده کتاب مخمل و جین تن خانوادهات کن، طنز پرداز، نویسنده و برنامهساز مشهور رادیو در آمریکا است. سداریس عمدهٔ شهرتش را مدیون داستانهای کوتاه از زندگی شخصی خویش است که ماهیتی فکاهی و طعنهآمیز دارند و نویسنده در آنها به تفسیر مسائل اجتماعی میپردازد. وی در آثارش به مسائلی همچون زندگی خانوادگی، بزرگ شدن در خانوادهای از طبقهای متوسط در حومهٔ شهر رالی، پیشینه و فرهنگ یونانی، مشاغل مختلف، تحصیل، مصرف مواد مخدر میپردازد و از تجربهٔ زندگی در فرانسه و انگلستان به همراه شریک زندگیش هیو همریک میگوید.
درباره کتاب مخمل و جین تن خانوادهات کن:
کریس لمان: داستانهایی گیرا، خندهآور و بی نهایت تکان دهنده، از دیوانگیهایی بسیار معمولی. سداریس استاد بی چون و چرای این سبک است.
سداریس از جمله نویسندگان معاصر امریکاست که در خلق موقعیتهای طنز کم نظیر قلمِ چیره دستی دارد.
بسیاری او را سلینجر معاصر آمریکا دانستهاند و مثلا آن هود در مورد سداریس میگوید: نوشتن طنز سخت است و سختتر از آن، نوشتن طنزی است که به حساب بیاید.
سداریس در این داستانها وضعیت بشری را آشکار کرده و وقتی داریم از خنده رودهبر میشویم ناگهان غافلگیرمان میکند. سداریس از آنجا که در رادیو برنامهسازی کرده و برای برنامههای رادیویی متن نوشته، در درآوردن فضای چالشی بین شخصیتها و خلق لحظات ناب استادانه عمل میکند.
مجموعه حاضر شامل ۱۹ داستان از سداریس است. موضوع اصلی داستانهای کتاب «مخمل و جین تن خانوادهات کن»، پیش پا افتادهترین موقعیتها و رخدادهایی است که در زندگی یک انسان اتفاق میافتد. سداریس اما شرح همین موقعیتها را ماهرانه در قالب داستان ارائه و خواننده را به فهم این نکته سوق میدهد که بسیاری از موقعیتهای زندگی فرد، در بطن خود پوچ و بیمعنا هستند. در تمامی روایتها خواننده ابتدا غافلگیر میشود، بعد لبخند میزند و بیدرنگ به فکر میافتد که منظور نویسنده از شرح چنین موقعیتی چه بوده و همین فرایند، مطالعۀ کتاب «مخل و جین تن خانوادهات کن» را به تجربهای دلپذیر مبدل میسازد.
قسمتی از کتاب مخمل و جین تن خانوادهات کن:
مادرم عمهای داشت که حومهی کلیولند زندگی میکرد و یک بار در بینگهامتون نیویورک به دیدن ما آمد. شش سالم بود اما خوب یادم میآید که ماشینش چطور ورودیِ تازه سنگفرش شدهی خانه را طی کرد.
کادیلاکی نقرهای بود و مردی که آن را میراند کلاه لبه دار صافی داشت، از آنهایی که پلیسها سرشان میگذارند.
درِ عقب را با تشریفات ویژهای باز کرد که انگار کالسکه است، و ما کفشهای عمه بزرگ را دیدیم که با وجود طبی بودن تجملی بودند؛ چرمی که استادانه کار شده بود با پاشنههایی کوچک به اندازهی قرقره. بعد از کفشها لبهی پالتوِ پوست سمور بود و سر عصا و آخر از همه خودِ عمه بزرگ که بزرگ بود چون پول دار بود و بچهای نداشت.
مادرم گفت: “اوه، عمه میلدرِد” و ما با تعجب نگاهش کردیم.در غیابش او را عمه مانی صدا میزد. ترکیبی از دو کلمهی ناله و پول و نام واقعی به گوشمان تازه میآمد.
عمه مانی گفت: “شارون!” به پدرمان و بعد به ما نگاهی انداخت.
مادرم گفت: “این شوهرمه، لو و اینها بچههامون اند.
-چه خوب. بچههاتون
راننده چندین کیسهی خرید را به دست پدرم داد و در حین اینکه ما وارد خانه میشدیم، به ماشین برگشت.
مادرم به آرامی گفت: دستشویی یا چیز دیگهای لازم نداره؟ منظورم اینه که قدمش رو چشمه…
عمه مانی طوری خندید که انگار مادرم دارد به خودِ ماشین تعارف میکند که بیاید داخل. “آه نه عزیزم، بیرون میمونه.”
باورم نمیشد که پدرم همان تور گردشگریای را که برای بیشتر مهمانها به راه میانداخت. برای او هم به راه انداخت. قسمتهایی از خانه را خودش طراحی کرده بود. و از توصیف اینکه اگر مداخله نکرده بود حالا خانه چه وضعیتی ممکن بود داشته باشد لذت میبرد. میگفت: کاری که کردم اینه که باربیکیو رو همین جا تو آشپزخونه درآوردم که به یخچال نزدیکتر باشه.
مهمانها به خاطر خلاقیتش به او تبریک میگفتند. بعد آنها را به قسمت صبحانهخوری راهنمایی میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.