مادرم دوبار گریست
درباره نویسنده ابراهیم یونسی:
ابراهیم یونسی نویسندهی کتاب مادرم دوبار گریست، (خرداد ۱۳۰۵ بانه — ۱۹ بهمن ۱۳۹۰ تهران)، از نویسندگان و مترجمان ایرانی بود. وی نخستین استاندار کردستان ایران، پس از انقلاب ۵۷ و در دولت مهدی بازرگان بود. ابراهیم یونسی (زاده شهر بانه) که از افسران بازمانده شبکه نظامی حزب توده ایران در سالهای پیش از کودتای ۲۸ مرداد است و پس از کودتا نیز سالها در زندان کودتا ماند، پس از کودتا محکوم به اعدام شده بود و تنها به دلیل آنکه یک پای خود را در ارتش از دست داده بود یک درجه تخفیف گرفت و به حبس ابد محکوم شد. وی ۸۰ کتاب از زبان انگلیسی و یک کتاب از زبان فرانسوی به فارسی ترجمه کرده است. ابراهیم یونسی از سال ۱۳۸۸، به بیماری آلزایمر مبتلا شد. او در این خصوص چنین گفته است: «من پولی برای درمان بیماری خود در خارج از کشور ندارم. من فقط یک حقوق کارمندی میگیرم.»
درباره کتاب مادرم دوبار گریست:
داستان کتاب مادرم دوبار گریست، پیرامون خانوادهای جریان دارد که در روستایی مرزی زندگی میکنند و زندگیشان با فقر گره خورده است. شخصیت اصلی کتاب، پسر این خانواده است؛ یک جوان کرد که پدرش را از دست داده و با مادر خود زندگی میکند. زندگی اهالی این روستا زیر نظر پاسگاه قرار دارد و این درحالی است که سربازان و درجهداران رفتار خوبی با آنها ندارند. این جوان تحت شرایطی مجبور به ترک دیار خود میشود و در این کوچ اجباری با دیگری گره میخورد؛ اینکه این جوان چگونه به درک دیگری میرسد و چطور به تقابل و همزیستی با او روی میآورد، مسئلهای است که کتاب بیش از هرچیز به آن میپردازد.
قسمتی از کتاب مادرم دوبار گریست:
جوان از لای شاخوبرگ درختان نگاه کرد، کوه میخندید. لباس عیدش را پوشیده بود و میخندید به ریش هرچه زمستان و برف و سرما است و او نگاه میکرد. قارقار کلاغها و سایر پرندگان را هم میشنید… سرد بود هنوز. لحاف را تا زیر چانه کشید و به تماشا پرداخت. در زیر درخت گردو بچهها بازی میکردند. درخت را پارسال صاعقه زده بود، اما امسال پاجوش داده بود و پاجوشها کلی رشد کرده بود… سنجابها کجا رفته بودند؟ لابد رفته بودند سراغ آن یکی گردوها. با هم نمیسازند، ولی وقتی فاجعه میرسد انگار میدانند و گاه _ آنطور که مادرش میگفت _ سنجابهای آواره را در لانههای خودشان پناه میدهند. لبخند زد و گفت: «پس برای این است ما را به عجمستان تبعید میکنند. فکر میکنند سنجابهای ما هم از این غیرتها دارند!»
مادرش گفت: «ای روله! چه فرق میکند؟ آدم که از خانۀ خودش کنده شد چه فرق میکند عجمستان باشد یا کردستان!»
«چطور چه فرق میکند؟ آدم تو قوموخویش و طایفۀ خودش است. مردم و کوهها و درختهای خودش را میبیند. آنها را میشناسد. آنها او را میشناسند. غریب نیست. زبانشان را بلد است…»
«همان بهتر که بلد نباشد و نفهمد چه میگویند. فایدهاش چیست بفهمی که بدوبیراه بارت میکنند؟ جز اینکه ناراحت شوی و خودخوری کنی؟»
مادرش سوزن میزد و میخواند. آنچه میخواند اسماً ترانه بود، اما ترانهای سراپا خیس ازاشک، پر از هقهق گریۀ فروخورده و گاه سرریزکرده. دلش سوخت. همیشه میسوخت. اینجور وقتها طفلکی پیر شده بود. این چند ماه بینوا زنِ کُرد ترانهاش هم نوحه است. آواره شده بود. با خودش گفت: «حق دارد طفلکی! طفلک از شهر و دیار و قوموخویش رانده شده بود…»
باز مادرش بود: «کدام خویش؟ کدام دیار؟
اگر بخت یار بی، بیگانه خویشه / اگر بخت ورگرا خویشیش بیگانهس / چاره نوسم بـو هـر له یکم روژ / خوم چاره رش بوم بلا بهانهس / خوم به خومم کرد سنگبارانم کن / ویل و آوارۀ کـویسارانم کن!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.