لنگه کفشی بر پشتبام
درباره نویسنده ونسان دلوکروا:
ونسان دلوکروا (Vincent Delecroix) نویسنده کتاب لنگه کفشی بر پشتبام، متولد ۱۹۶۹ در پاریس، نویسنده و فیلسوف فرانسوی است. او در مدرسه عالی نرمال فرانسه به تحصیل فلسفه پرداخته است و متخصص و کارشناس در زمینه فلسفه و آثار سورن کی یرکگور است. چنانکه رساله دکترای خود را نیز درباره این فیلسوف دانمارکی نوشته است. وی در مدرسه عملی مطالعات عالی فرانسه در رشته فلسفه الهیاتی به تدریس مشغول است.
در مقامِ نویسنده در سال ۲۰۰۷ به خاطر انتشار کتاب کسی که گمشده جایزه والری لربود را به خود اختصاص داد و پس از آن با انتشار مقبرۀ آشیل در سال ۲۰۰۸ جایزه بزرگ ادبی آکادمی فرانسه را دریافت کرد. آثار ادبی و فلسفی او به مکتب اگزیستانسیالیست نزدیک است. او تا کنون یازده کتاب، پنج پروژه گروهی و سه ترجمه و مقدمه در کارنامه خود دارد.
درباره کتاب لنگه کفشی بر پشتبام:
دلوکروا با زیرکی مسائل دنیای امروز، از جمله تاثیر تلویزیون به عنوان رسانه غالب در جهان، مهاجرت و پناهجویان، تبعیضهای نژادی و جنسی را با ظرافت در خلال فصول این کتاب آورده است. به طوری که با نویسنده و متفکری بسیار آگاه و هوشمند مواجه میشویم که در سه فصل کتاب مشخصاً از فلسفه، اسطوره و زیباشناسی سخن میگوید.
در فصل چهارم (توضیح ناپدیدیِ من) از فلسفه مینویسد. مجری تلویزیونی مشهوری که اتفاقا آدمی سطحی است با اتفاقی نامتعارف به انزوای خودخواسته میرود و فیلسوفان با او صحبت میکنند.این فصل نیاز به تسلط کامل بر فلسفه و آرا فیلسوفان غربی دارد تا لذتِ خوانش را چند برابر کند. با این وجود میتواند محرک خوبی برای شروع مطالعه فلسفی برای خوانندگانِ کنجکاو باشد. در فصل پنجم (عنصر تراژیک) نویسنده تراژدی یونانی را با روشی مدرن و طنزآلود بازنویسی کرده است. برای درکِ بهتر این فصل آشنایی با اساطیر یونانی از جمله اولیس، نئوپتولم، فیلوکتت و آشیل ضروری است. این فصل با فصل هفتم که روایتِ نویسندهای ملانکولیک و مشغول خواندن تراژدی یونان است درهم آمیخته میشود.
در فصل ششم (سندروم قصه پریان) که راوی همنام با نویسنده است با اشاره به داستانهای مشهور قدیمی قصه پریان اروپا از جمله ریش آبی، زیبای خفته، بندانگشتی و سیندرلا داستانِ جستجوی بیهوده پری وار و عاشقانه در متنی زیباشناسانه به لحاظ اشاره کردن به مشهورترین تابلوهای نقاشی امپرسیونیستی اردوارد مانه و تابلوهای سمبولیستی گوستاو مورو نقاشان فرانسوی اتفاق میافتد. (راوی خود را در موقعیت تابلوی سالومه گوستاو مورو با سری قطع شده همچون ژان باتیست میبیند.) در فصلهای هفتم (اخلاق سگی)، هشتم (امداد رسانی) نهم (عنصر زیباشناسی) هم به نقاشان و تابلوهای نقاشی بسیار مشهور از جمله ون یک، رامبرانت، ون گوگ، موندرن، بوتیچلی، اوچلوو مانتنیا اشاره کرده است. در فصل نهم با اشاره مستقیم به نقاشی کفشهای ون گوگ، به مقالهای که هایدگر درباره این نقاشی نوشته نیز اشاره کرده است.
در نهایت فصل اول و فصل آخر کتاب با چرخشی مدور مانند یک دایره به هم میپیوندند. در واقع در پایان کتاب ما به آغاز آن میرسیم: دختربچهای که در فصل اول فرشتهای بدون بال روی پشت بام دیده در فصل آخر خودش از نگاهِ همان فرشته بدون بال دیده میشود.
قسمتی از کتاب لنگه کفشی بر پشتبام:
حقیقت دارد، ما همدیگر را خوب درک میکردیم. حالا، هر چقدر مرا با حالتی مثل سگی کتکخورده و اندوهگین نگاه کند، باز هم فایدهای ندارد، هیچ به هیچ. میدانم که افسوس میخورد… به علاوه، مردد و معذب است… اما صادقانه بگویم، خودش همین را میخواست. حداقل این است که من ذاتِ کینهجویی ندارم و تا اینجا هم خیلی حوصله به خرج دادهام، اما دیگر واقعاً شورش را درآورده است. البته میدانم که تقصیر او نیست، میدانم که بدبخت است… اما آیا کاری از دست من برمیآمد؟
ما لحظات خوبی با هم داشتیم و من هرگز این موضوع را فراموش نخواهم کرد. فکر میکنم همچنان میتوان گفت که متقابلاً چیزهای بسیاری برای همدیگر داشتیم.
وقتی همدیگر را شناختیم، من خیلی جوان بودم و گاهی به نظرم میرسید که با اینکه قطعاً از من پختهتر است، به نوعی با هم بزرگ شدهایم. همهچیز را با هم شناختیم، مثلاً فرازونشیبها، جابهجاییها، لحظاتِ اضطرابِ ناشی از کارش، مشکلاتِ مالی، بیماری من، تعطیلات فاجعهبار، مثل آن اقامتِ فلورانس در زمستان که همدیگر را گم کرده بودیم (جایی که او مرا گم کرد، زیرا او بود که شهر را میشناخت، درحالیکه من اولینبار بود آنجا میرفتم) همهی اینها، بهخاطر این اتفاق افتاد که به جای آنکه با او به موزههای اُفیس بروم، ترجیح دادم کنارِ رودخانهی آرنو پیادهروی کنم. خب، گاهی باید کمی مستقل بود؛ حتی وقتی با هم مسافرت میکنیم.
سپس اثاثکشی به این آپارتمان بود. تا آن زمان، خوب زندگی میکردیم، اما در مکانهایی کوچک. همیشه به خاطر کوچکیِ مکانها از من معذرت میخواست. کوچکی خانهها برایم چندان مهم نبود، چون زیاد بیرون میرفتیم و پیادهرویهای منظم شبانه داشتیم. در پاریس پرسه میزدیم؛ گاهی خوشحال و پر تبوتاب، گاهی آرام. وقتی کتابهایش خوب به فروش رسید، کمی مشهور شد. پول بیشتری درآورد و توانست این آپارتمانِ بزرگتر را بخرد که چند شومینه، یک دفترِ کار برای او و یک اتاقِ بزرگ داشت. همچنین به رفتوآمد در مهمانیها و معاشرت با آدمهای عجیب و غالباً احمق پرداختیم که در کُل، با اینکه از طبقهی آنها نبودم، مرا خوب میپذیرفتند.
چیزی که خیلی بر من اثر میگذاشت این بود که موفقیت و شهرت او را از خود بیخود نمیکرد و در هیچ موردی عادتهایمان را تغییر نمیداد. البته مادیات او را کمی به خود جذب کرده بود، ولی یک نوع زندگیِ ریاضتکشانهای را حفظ میکرد که برای هر دویمان مناسب بود. خیلی کار میکرد، دوست داشتم او را در حالِ کار کردن ببینم. دوست داشتم نگاهش کنم (حتی در جوانیام همیشه ذاتِ خیلی نظارهگری داشتم). به نظرم میرسد که همیشه او را در آن لحظات حتی بیشتر هم دوست میداشتم. وانمود میکردم که سرگرمِ کاری دیگرم، اما حواسم به او بود، او را میدیدم که ابروهایش را در هم میکشد، سیگاری روشن میکند و از پنجره به بیرون نگاه میکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.