قتل در هتل ریجنسی
درباره نویسنده نیتا پروز:
نیتا پروز (Nita Prose) نویسنده کتاب قتل در هتل ریجنسی، یک ویراستار قدیمی است که در خدمت بسیاری از نویسندگان پرفروش و کتابهایشان است. او در تورنتو، کانادا، در خانهای زندگی میکند که تمیزی متوسطی دارد.
درباره کتاب قتل در هتل ریجنسی:
مولی گری مثل بقیه نیست. او با مهارتهای اجتماعی دست و پنجه نرم میکند و منظور دیگران را اشتباه برداشت میکند. مادر بزرگش توسط قوانین سادهای که مولی میتوانست براساس آن زندگی کند، دنیا را برای او تفسیر میکرد. از چند ماه پیش که مادربزرگ درگذشت، مولی به تنهایی با پیچیدگیهای زندگی روبهرو میشود.
او با ذوق و شوق کارش را به عنوان خدمتکار هتل انجام میدهد. شخصیت منحصر به فرد او، همراه با عشق وسواس گونه ی او به نظافت و آداب مناسب، او را تبدیل به یک فرد مناسب برای این شغل می کند. اما زندگی منظم مولی از روزی که وارد سوئیت چارلز بلک بدنام و ثروتمند میشود، به هم می ریزد، اتاق را در وضعیت آشفته ای و خود آقای بلک را مرده در رختخوابش مییابد.
قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی افتاده، رفتار غیرمعمول مولی باعث میشود پلیس او را به عنوان مظنون اصلی خود مورد هدف قرار دهد. او به سرعت خود را گیر افتاده در تارهایی از فریب و نیرنگ مییابد که نمی داند چگونه گره گشایی کند. خوشبختانه، دوستانی که مولی هرگز از وجود آنها آگاه نبود، در جستجوی سرنخ هایی برای آنچه واقعا برای آقای بلک اتفاق افتاده با او متحد می شوند اما آیا آنها می توانند قبل از این که خیلی دیر شود قاتل واقعی را پیدا کنند؟
نیویورک تایمز: «خواننده جهانبینی مولی را درک میکند و با اشتیاق او برای پذیرفته شدن همدردی میکند؛ روندی که به این رمان وزن عاطفی واقعی میبخشد… جذاب و عجیبوغریب!»
قسمتی از کتاب قتل در هتل ریجنسی:
«خب، وقتی دیدم کسی جوابم رو نداد، وارد اتاق نشیمن شدم که بهکل کثیف و شلخته بود. میخواستم تمیزش کنم، ولی فکر کردم بهتره نگاهی به دوروبر سوئیت بندازم. به اتاقخواب رفتم و آقای بلک رو دیدم که انگار داشت استراحت میکرد.»
همینطور که حرفهایم را یادداشت میکند، سر جویدهشده خودکارش تهدیدکنان به من خیره شده است. «ادامه بده.»
توضیح میدهم که کنار آقای بلک رفتم، نفس کشیدن و نبضش را بررسی کردم، ولی چیزی در کار نبود و میگویم که چطور از بخش پذیرش هتل کمک خواستم. همه چیز را از سیر تا پیاز میگویم.دیوانهوار مینویسد و گهگاه هم نیمنگاهی به من میاندازد و در همین حین، آن معدن میکروب را هم داخل دهانش میگذارد.
«بگو ببینم، آقای بلک رو خیلی خوب میشناختی؟ بهغیر از تمیز کردن سوئیت، مکالمه دیگهای هم بین شما ردوبدل میشد؟»
«نه، آقای بلک خیلی منزوی بود. زیاد مینوشید و به نظر خیلی هم از من خوشش نمیاومد، برای همین همیشه ازش دوری میکردم.»
«جیزل بلک چطور؟»
در تمام مدت صحبت کردنمان، به جیزل فکر میکنم، به صمیمیت و نزدیکی بین من و او. دوستی و رفاقت دقیقاً همینطوری شکل میگیرد. بهیاد اولین دیدارم با جیزل در چند ماه پیش میافتم. قبلاً چندین بار سوئیت آقای بلک را تمیز کرده بودم، ولی هیچ وقت جیزل را ندیده بودم. صبح بود، حولوحوش ساعت نه و نیم، در زدم و جیزل اجازه ورود به من داد. لباسخوابی صورتی از جنس ساتن و ابریشم به تن داشت. موی سیاهش با پیچوتابی زیبا روی شانهاش ریخته شده بود. مرا بهیاد هنرپیشههای فیلمهای سیاهوسفید قدیمی میانداخت که بههمراه مامانجون عصرها نگاه میکردیم و با وجود این، چیز مدرنی درباره جیزل وجود داشت که انگار پلی بین این دو دنیا میزد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.