فرشتهساز
درباره نویسنده استفان برایس:
استفان برایس (Stefan Brijs) نویسنده کتاب فرشتهساز، زاده ۱۹۶۹ نویسندۀ بلژیکی رمانهاییست چون آرند، نامه برای خانم بروملی، انحطاط، و مقالههایی چون جنگهای صلیبی و گوشۀ فراموششده. برایس در سال ۱۹۹۰ از رشتۀ تعلیم و تربیت فارغالتحصیل شد و شروع به کار معلمی کرد. او در کنار شغل اصلیاش به نوشتن رمان و مقالههای متعددی برای روزنامهها ادامه میداد. از سال ۱۹۹۹ تصمیم گرفت فقط به نویسندگی بپردازد.
درباره کتاب فرشتهساز:
رونامۀ ایندپندنت: «یک داستان بزرگ دربارۀ پسرهای آسمانی و آرزوهای بلند.»
روزنامۀ فالکزکرانت: «یک داستان استادانه.»
روزنامۀ هلند آزاد: «یک رمان جادویی که یک بار دیگر نشان میدهد برایس چه داستاننویس خارقالعادهایست.»
داستان این رمان درباره دکتر ویکتور هوپپه است که پس از بیست سال به زادگاهش، وولفهایم برمی گردد. روستایی های کوته فکر به بازگشت ناگهانی او مشکوک می شوند، به خصوص وقتی پی می برند او سه نوزاد با خود آورده است که فقط چند هفته از عمرشان می گذرد. بچه ها به ندرت در انظار دیده می شوند که همین کنجکاوی ها را بیشتر تحریک می کند و زمانی که معلوم می شود سه بچه مبتلا به بیماری وخیمی هستند، شایعه ها به اوج خود می رسند. بعد معلوم می شود نه تنها بچه ها، خود دکتر نیز گرفتار مشکلاتی است. او با خاطرات تلخ کودکی اش درگیر است و عاقبت تصمیمی می گیرد که باید برایش نامیرایی به ارمغان بیاورد.
فرشته ساز که در سال ۲۰۰۵ منتشر شد به عنوان یکی از ۱۰ کتاب برتر زبان هلندی در بیست وپنج سال گذشته انتخاب شده است، رمانی است با ژانر روانشناسی در مورد دانش، مذهب و خرافات. این کتاب پرفروش نامزد جوایز ادبی آکو و لیبریس بوده و جایزه ادبی جغد طلایی را کسب کرده است. رمان فرشته ساز علاوه بر فارسی به چهارده زبان ترجمه شده و براساس این داستان فیلمی در دست تهیه است.
قسمتی از کتاب فرشتهساز:
عده ای از اهالی وولفهایم هنوز مدعی هستند که اول صدای گریه سه نوزاد را از صندلی عقب شنیده بودند، بعد صدای موتور تاکسی را که وارد روستا شده بود.
وقتی تاکسی جلوی خانه دکتر هوپیه بزرگ، پلاک ۱ در خیابان ناپلئون اشتراسه ترمز کرد، زنهای روستا فوری از جارو زدن جلوی خانهشان دست کشیدند، مردها شیشه آبجو به دست از کافه ترمینوس بیرون آمدند، دخترها بازی لیلی را متوقف کردند، و در میدان شهر لانکی میکرز توپ را به طرف گونتر وبر انداخت، که کر مادرزاد بود، او هم توپ را از جلوی سپپه پسر نانوا که داشت پشت سرش را نگاه میکرد توی دروازه شوت کرد. ۱۳ اکتبر ۱۹۸۴ بود. بعد از ظهر روز شنبه. زنگ ساعت کليسا سه بار نواخته شد.
مسافر از تاکسی پیاده شد و چیزی که همه بلافاصله متوجهاش شدند، رنگ نارنجی مو و ریشش بود.
برنادت ليبكنخت مؤمن با عجله صلیب کشید، و چند خانه پایینتر…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.