فرزندان تلماسه مجموعه تلماسه جلد سوم
درباره نویسنده فرانک هربرت:
فرانک هربرت (Frank Herbert) نویسنده کتاب فرزندان تلماسه، زادهی 8 اکتبر 1920 و درگذشتهی 11 فوریه 1986، خبرنگار و نویسندهی آمریکایی بود. هربرت در تاکومای واشنگتن به دنیا آمد. او به خاطر شرایط بد زندگی، در سال 1938 از خانه فرار کرد تا در کنار عموی خود در اورگان زندگی کند. هربرت پس از جنگ جهانی دوم به دانشگاه واشنگتن رفت و در کلاسهای نویسندگی خلاق شرکت کرد. او پس از دانشگاه به سراغ روزنامه نگاری رفت و در چند روزنامه مشغول به کار شد. هربرت سپس نویسندگی داستان را به شکلی جدیتر آغاز نمود و در این حوزه به موفقیتهای فراوانی رسید.
درباره کتاب فرزندان تلماسه:
فرزندان تلماسه سومین رمان از مجموعه اصلی تلماسه است. این کتاب در سال 1976 منتشر شد و دنباله کتاب دوم مسیحای تلماسه است. داستان آن ادامه حماسه خانواده آتریدس و درگیریهای سیاسی و مذهبی است که در سیاره بیابانی آراکیس رخ میدهد.
در «فرزندان تلماسه» تمرکز اصلی بر روی فرزندان پل آتریدس، قهرمان دو کتاب اول است. فرزندان دوقلوی پل، لتو دوم و غنیما، نقشهای اصلی را در روایت بازی میکنند. این رمان به بررسی پیشرفت آنها و چالشهایی میپردازد که آنها به عنوان وارثان میراث پل با آن روبرو هستند.
داستان چندین سال پس از وقایع مسیحای تلماسه روایت میشود. امپراتوری پل در حال فروپاشی است و دین او در خطر از دست دادن اصالت خود قرار دارد. در همین حال، توطئهای در میان طبقه حاکم برای سرنگونی خانه آتریدها در حال شکلگیری است.
لتو دوم و غنیما خود را در مرکز این درگیریها مییابند و جناحهای مختلف برای وفاداری و قدرت خود با هم رقابت میکنند. به موازات که آنها برای عبور از چشم انداز پیچیده سیاسی تلاش میکنند، باید با شیاطین درونی خود و بار میراث ژنتیکی خود نیز مقابله کنند.
«فرزندان تلماسه» به درون مایههای قدرت، مذهب، بومشناسی و پیامدهای شخصیتهای مسیحایی میپردازد. مفهوم پیشبینی را که نقش مهمی در سریال بازی میکند، بیشتر بررسی میکند و شخصیتهای جدیدی را معرفی میکند و در عین حال شخصیتهای موجود را نیز توسعه میدهد.
این رمان مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و یک موفقیت تجاری بود. این رمان در سال 1977 برنده جایزه هوگو برای بهترین رمان شد و یک قسمت محبوب در مجموعه “تلماسه” محسوب میشود. اتفاقات «بچههای تلماسه» زمینه را برای تحولات بعدی در رمانهای بعدی این مجموعه فراهم کرد.
قسمتی از کتاب فرزندان تلماسه:
دایرهای از نور بر روی قالیِ سرخِ سیررنگی که بر سنگهای نتراشیدهی کفِ غار پهن بود افتاد. به نظر میآمد که این نور هیچ منبعی ندارد و وجودش تنها بر سطحِ سرخِ قالی عیان میشود که تار و پودش از جنسِ ادویه است. دایرهای جستجوگر بود با قطرِ حدودِ دو سانتیمتر که بیهدف حرکت میکرد؛ گاهی بیضی بود و گاهی شکلی کشیده و دراز. وقتی به پهلوی سبزِ سیرِ تخت رسید، به بالا جهید و خود را بر سطحِ تخت پهن کرد.
زیرِ ملحفهی سبز، کودکی خوابیده بود با موهای خرماییرنگ و چهرهای که هنوز از چربیِ فربهکنندهی دورانِ کودکی گِرد بود و دهانی گشاد؛ هیکلش از لاغری و باریکیِ معمولِ حرهمردان عاری بود، اما به اندازهی اجنبیهای سیاراتِ دیگر هم فربه از آب نبود. پیکرِ کوچک، وقتی نور بر پلکهای بستهاش افتاد، تکانی خورد. نور چشمکی زد و خاموش شد.
حالا دیگر صدایی نمیآمد مگر صدای نفسهایی منظم و در پشتِ آن صدا، چِکچکچکِ اطمینانبخشِ آب که یک بادگیرِ تقطیری در بالای غار آن را جمع میکرد و به حوضچهی انبار میفرستاد.
باز هم لکهی نور در آن اطاق ظاهر شد؛ این بار اندکی بزرگتر و چند لومِن درخشانتر. این بار، منشأ نور هم پیدا بود و حرکت میکرد: پیکری باشلقپوش درگاهیِ طاقدارِ اطاق را پر کرد و نور از آنجا تابیدن گرفت. یک بارِ دیگر، نور در اطاق به حرکت درآمد؛ میآزمود و میگشت، انگار در پیِ چیزی بود. حالوهوایی از جنسِ خطر در آن حرکات به چشم میخورد، یک جور ناخرسندیِ آمیخته به بیقراری. نور از کودکِ خفته حذر کرد؛ سپس بر روی مجرای مشبّکِ ورودیِ هوا در گوشهای از اطاق بالای دیوار مکث کرد و برآمدگیِ کوچکی را بر روی فرشینههای دیواریِ سبز و زرینفام کاوید که صخرهی گرداگردِ اطاق را نرمتر جلوه میداد.
نور فوراً، چشمکزنان، خاموش شد. پیکرِ باشلقپوش در یک سمتِ درگاهیِ طاقدار مستقر شد؛ جامهاش خشخش میکرد و حضورش را لو میداد. هر کسی که از روالِ امور در سیچ تَبر مطلع میبود، بیدرنگ حدس میزد که این فرد حتماً استیلگار است؛ استیلگار، نایبِ سیچ، پاسبانِ دوقلوهای یتیمشده که روزی شولای پدرشان، پل مؤدب، را بر دوش میانداختند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.