عاشقانهای در آشویتس
درباره نویسنده سوزی زیل:
سوزی زیل (Suzy Zail) نویسنده کتاب عاشقانهای در آشویتس، در سال ۱۹۶۶ در ملبورن متولد شد و سالها به شغل وکالت مشغول بود. وی پس از به دنیا آوردن اولین فرزند، حرفهی وکالت را رها کرد تا با تمرکز بیشتری به نویسندگی بپردازد. سوزی برای بسیاری از مجلات و روزنامهها در استرالیا و ایالات متحده نویسندگی کرده و برندهی جوایز زیادی شده است. کتابهای وی به زبانهای متعددی ترجمه شده و مورد استقبال عموم قرار گرفته است.
درباره کتاب عاشقانهای در آشویتس:
نیوزلند هرالد: «خوانندهی این داستان تلخ ولی به غایت زیبا روایتشده، غم و اندوه، قساوت قلب و سنگدلی و البته امید و آرزو را با پوست و گوشت خود احساس میکند.»
سوزی زیل کتاب عاشقانهای در آشویتس را که در اصل سفری دلهرهآور به گذشتهی پدرش است، زمانی آغاز کرد که پدرش به بیماری صعبالعلاجی مبتلا شده بود و تنها شش ماه تا پایان عمر وقت داشت. پدرش تصمیم گرفت جزئیات ناشناختهی کودکی خود از اردوگاه کار اجباری را برای سوزی بازگو کند. سوزی میگوید: «با نوشتن این کتاب توانستم دوباره داستان پدرم را مرور و از او و میلیونها کودک و نوجوان دیگری که زنده نماندند یادی کنم. فقط با یادآوری میتوانیم مانع فراموش شدن گذشته شویم و با خواندن و تلاش برای درک چنین اتفاقاتی، میتوانیم از تکرار دوبارهی آنها جلوگیری کنیم.»
قسمتی از کتاب عاشقانهای در آشویتس:
آنها آمدند، نیمههای شب؛ و سکوت را با مشت هایشان دریدند و آنقدر بر در کوبیدند تا پدر در را برای شان باز کرد. من پاورچین پاورچین به سمت تخت خواهرم رفتم و آرام زیر پتوی تختش خزیدم. اریکا بیدار بود. نجواکنان در گوشش گفتم: «من از اونها متنفرم.» مادرمان وقتی از این کلمه استفاده میکردیم خیلی بدش میآمد. اما چه فایده، من واقعا از آنها بدم میآید. ازشان متنفرم. از يونيفورمهای کاملا با وسواس اتوشدهشان متنفرم. از این که پدر را هل میدهند متنفرم، و از رد پوتینهای کثیفشان بر روی فرش ایرانی مادرم متنفرم. من از آنها متنفرم که در کنیسهها را تخته میکنند و کتابهایمان را آتش میزنند. اما بیشتر از همه به این خاطر از آنها متنفرم، که حس ترس و تحقیر و خواری به من میدهند.
اریکا انگشتش را روی لبهایش گذاشت. آنها در اتاق کناری بودند.
به آرامی بلند شدم و زیر چشمی نگاهی به اتاق نشیمن انداختم. دو نفر بودند؛ یکی کوچک و دیگری تنومند. هر دو زشت و بدترکیب هرگز پیش از این، آنها را در گتو ندیده بودم. ولی شبیهشان را خیلی زیاد دیده بودم؛ با همین کلاههای ارتشی و همین چکمههای سیاه و سنگین. دفعهی پیش دو تا از همینها به خانهی ما یورش آورده بودند و پی رادیو میگشتند و میگفتند: «داشتن رادیو برای یهودیان ممنوع است.» و سیم رادیو را از پریز برق کشیدند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.