طلوع سیاه
خودم را روی طاقچه پهن و بلند پنجره بالا میکشم. پایم را دراز میکنم و دامن بلندم را زیرش جمع میکنم. بالاتنهام را تا آن سوی پنجره کش میدهم و با دقت نگاه میکنم. بیآنکه بخواهم پنجره را باز کنم و سوز سرما را مهمان آشپزخانه طلعت خانم کنم، شیپور گوشم را تا نزدیک لبهای باریک مهندس گسترش میدهم. سخت است چیزی بشنوم. تقریبا محال است صدای آنها را از ورودی پارکینگ خانه بشنوم اما میتوانم لبخندهای از روی ادبش را ببینم. میبینم که سری تکان میدهد و میخواهد مژگانش را راهی کند. میبینم که مژگان دستش را میفشارد و برق چشمانش حتی از زیر عینک درشت سیاهش معلوم میشود. میبینم که لبهای رژخوردهاش تا انتهای انعطافش کش میآید. حتی میتوانم دندانهای رژی شدهاش را تصور کنم. دستی روی لبهایم میکشم، خشک شده است و چروک.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.