طبل آیاکاشی
درباره نویسنده کیوساکو یومنو:
کیوساکو یومنو (Kyusaku Yumeno) نویسنده کتاب طبل آیاکاشی، (4 ژانویه 1889 – 11 مارس 1936) با نام اصلی سوگیاما یاسومیچی، نویسنده ژاپنی دوره اوایل شیوا، کشیش ذن، مدیر اداره پست و ستوان فرعی بود. نام قلم تقریباً به معنای “شخصی است که همیشه خواب می بیند”. نام دارما او Goshin-in Gin’en Taidō-koji بود. او رمانهای پلیسی نوشت و به دلیل آوانگاردیسم و روایتهای سورئالیستی، تخیلی و خارقالعاده، حتی عجیب و غریب شهرت دارد.
کیوساکو یومنو نویسنده داستانهای معمایی محبوبیتش را مدیون تخیل تاریک و تمایلش به عبور از مرزهای معمول این ژانر فانتزی است. میشود گفت زندگیاش به رنگارنگی نوشتههای اوست. یومنو پسر سیاستمداری پشت پرده بود. گویا با پدرش سازگاری بسیار کمی داشته. خوشبختانه پدربزرگش او را زیر پروبالش گرفت و میگویند تئاتر نو و ادبیات کلاسیک چینی را حتی قبل از ورود به مدرسهی ابتدایی یادش داد.
یومنو در دانشگاه کی او توکیو درس خواند، اما پدر مجبورش کرد دست از تحصیل بکشد و او را به ادارهی مزرعهای بزرگ فرستاد که یومنو در این کار شکست خورد. مدتی راهب بودایی شد، رهبانیت را کنار گذاشت و ازدواج کرد، نمایش نو را آموخت، جایی که حرفهی نویسندگی را با نوشتن افسانههایی برای کودکان آغاز کرد. بالاخره، در سی و پنج سالگی شروع به نوشتان داستانهای معمایی کرد که شهرتش را مدیون همین داستانهاست. در سال 1936، ناگهان افتاد و مرد. چهل و هشت سال سن داشت.
درباره کتاب طبل آیاکاشی:
ادبیات داستانی ژاپن با فضای ترسناک، عجیب و پر رمز و راز گره خورده و کیوساکو یومنو در آثارش به طور شاخص این عناصر را به کار گرفته است. کتاب طبل آیاکاشی که در سال 1924 منتشر شد و دومین اثر این نویسنده بود، از اولین رمانهای مدرن ژاپن محسوب میشود.
این داستان بسیار متأثر از تئاتر «نو» یا «نوگاکو»، نمایش سنتی ژاپنی است، یک نمایش تلفیقی از رقص و موسیقی و آواز و ماسکهای فراوان که هر کدام یک شخصیت را دنبال میکنند. کیوساکو یومنو به این نوع نمایش بسیار علاقهمند بود و آن را هنری ورای سلیقه و فهم عامه میدانست.
قسمتی از کتاب طبل آیاکاشی:
هر بار در را باز میکرد هنوز آنجا بود. میدانست واقعیت ندارد، فقط ذهنش جای خالی اش را پر میکرد. صدایش را شنید. پنجههایش را روی زمین میکشید و با عجله به استقبالش میآمد. ولی آنجا نبود. امکان نداشت. فقط یک خاطره بود. صدایی که همیشه آنجا بود.
مادرش از آشپزخانه گفت: «پیپ! تویی؟»
پیپ کوله پشتی برنزی رنگش را روی زمین انداخت و کتابهایش به هم خوردند. بعد گفت: «سلام.»
جاش در سالن پذیرایی، در شصت سانتی متری تلویزیون، نشسته بود و تبلیغهای کانال دیزنی را نگاه میکرد. پیپ از کنارش رد شد و گفت: «چشمهات از کاسه درمیآن.»
جاش خندید و گفت: «خودت از کاسه در میآی.» در واقع جواب وحشتناکی بود، اما برای یک پسر بچه ده ساله بد نبود.
مامان با لیوان گل دارش چای مینوشید. پرسید: «سلام عزیزم. مدرسه چطور بود؟» پیپ وارد آشپزخانه شد و روی یکی از چهار پایهها نشست.
«خوب بود.» حالا مدرسه همیشه خوب بود. نه عالی، نه بد. فقط خوب. کفشهای چرمیاش را در آورد و روی زمین انداخت.
مامان گفت: «هوف! همیشه باید کفشهات رو توی آشپزخونه بذاری و بری؟» همیشه باید مچم رو موقع انجام این کار بگیری؟»
«آره. من مادر تم.» بعد آرام با کتاب آشپزی جدیدش ضربهای به بازوی پیپ زد. «اوه! راستی پیا! باید راجع به یه موضوعی باهات صحبت کنم.»
اسم کاملش را به کار برد. معنای عمیقی در همین یک کار نهفته بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.