سوفیا پتروونا
درباره نویسنده لیدیا چوکوفسکایا:
لیدیا چوکوفسکایا (Lydia Chukovskaya) نویسنده کتاب سوفیا پتروونا، زادهی 24 مارس 1907 و درگذشتهی 8 فوریهی 1996، شاعر و نویسندهای روس بود. چوکوفسکایا در هلسینکی امروز که در آن زمان بخشی از امپراتوری روسیه بود، به دنیا آمد. او فرزند کورنی چوکوفسکایا، شاعر و نویسندهی ادبیات کودک، بود. چوکوفسکایا در سال 1927 به لنینگراد رفت و به عنوان ویراستار کتابهای کودک مشغول فعالیت شد. او پس از مدتی به نوشتن داستان روی آورد و در آثارش به موضوعاتی تاریخی و سیاسی پرداخت.
درباره کتاب سوفیا پتروونا:
داستانی که در زمستان ۱۹۳۹-۱۹۴۰ نوشته شده است. چوکوفسکایا در توصیف این رمان میگوید: در این داستان کوشیده بودم وقایعی را که آن زمان تازه در روسیه رخ داده بود و اتفاقاتی را که برای دوستانم و خودم افتاده بود ثبت و ضبط کنم. نمیتوانستم دربارهشان ننویسم، گرچه امیدی هم به چاپ شدنش نداشتم. حتی امید نداشتم آن دفترچهی مشق مدرسه، که داستان را در آن پاکنویس کرده بودم از گزند نابودی در امان بماند. نگه داشتنش در کشو میزم کار خطرناکی بود، اما دلم راضی نمیشد بسوزانمش. از دید من، این نوشته فقط یک داستان نبود، بلکه بیش از آن یک مدرک بود و از میانبردنش کاری شرمآور.
جنگ فرا رسید. لنینگراد محاصره و بعد هم آزاد شد. کسانی که دفترچهی مشق را به آنها سپرده بودم درگذشتند، اما خود کتاب بر جای ماند. من یک ماه پیش از شروع جنگ، زادگاهم لنینگراد را ترک کردم و سالهای ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۴ را دور از شهرم گذراندم. تازه بعد از جنگ بود که دفترچهی مشقم، بعد از این همه جدایی، معجزهآسا به دستم رسید. جنگ تمام شد، استالین مُرد و من روز به روز بیشتر به این فکر میکردم که آن امیدی که روزی برایم محال مینمود-یعنی چاپ داستانم- شاید اکنون دست یافتنی شود.
من در رمان کوتاهم سعی کردهام نشان دهم جامعه چگونه آلوده به دروغ و مسموم شده بود، درست به همان اندازه که میتوان یک ارتش را با گازهای سمی مسموم کرد. من زن قهرمان داستانم را نه یک خواهر قرار دادم، نه همسر، نه معشوقه، و نه یک دوست، بلکه او را نماد دلسپردگی انسان قرار دادم-یک مادر… فقط یک دادگاه است که دوست دارم رمانم را به پیشگاهش عرضه کنم: دادگاه هموطنانم… مخصوصا پیرها، آنهایی که همان چیزهایی را زیستند که بر سر من و آن زنی آمد که انتخابش کردم تا قهرمان رمانم باشد-سوفیا پتروونا، یکی از هزارانی که دور و برم میدیدم.
قسمتی از کتاب سوفیا پتروونا:
کارکردن در یک دفتر انتشاراتی سوفیا پتروونا را کاملا مسحور و افسون کرده بود. بعد از یک ماه کار، واقعآ دیگر نمیفهمید چطور تا آن زمان توانسته بدون شغل سرکند. بله، البته که برایش ناخوشایند بود صبحِ به آن زودی و در آن سرما با نور چراغ بلند شود. سرمای صبح هم، در انتظار تراموا و لابهلای جمعیتی خوابآلود و عبوس، استخوانسوز بود. بله، تلقتلوق ماشینهای تحریر هم در اواخر روز باعث سردردش میشد. اما با همهٔ اینها، کارکردن چقدر مسحورکننده و جالب بود! در بچگی، عاشق رفتن به مدرسه بود و همیشه وقتی سرما میخورد و ناچار در خانه نگهش میداشتند، اشکش درمیآمد. حالا هم عاشق رفتن به دفتر کار بود.
مسئولان انتشاراتی، وقتی دیدند چقدر وجدان کاری دارد و چقدر رازدار است، خیلی زود او را ماشیننویس ارشد مؤسسه کردند؛ درواقع مسئول گروه ماشیننویسی. تقسیم کار بین ماشیننویسها، شمردن صفحات و تعداد سطرها، و سنجاقکردن ورقها از وظایف او بود؛ و سوفیا پتروونا این کارها را بهمراتب بیش از ماشینکردن متنها دوست داشت. هروقت تقّهای به دریچهٔ چوبی کوچک میزدند، تند و فرز و با متانت دریچه را باز میکرد و کاغذها را میگرفت. بیشتر این کاغذها گزارش و طرح و برنامه و نامهها و دستورات اداری بودند، اما گهگاه دستنوشتهای هم از یکی از نویسندگان روز میرسید.
سوفیا پتروونا نگاهی به ساعت دیواری بزرگ میانداخت و میگفت: «بیست وپنج دقیقهٔ دیگر آماده میشوند. نه، دقیقآ بیست و پنج دقیقهٔ دیگر، زودتر نه.» بعد پنجرهٔ کوچک را محکم میبست و راه به بحث بیشتر نمیداد.
لحظهای فکر میکرد، بعد کار را به ماشیننویسی میسپرد که به نظرش برای این کار مناسبتر از همه بود. و اگر هم منشی مدیر کاری میآورد، حتمآ آن را به ماشیننویسی میداد که از همه سریعتر، باسوادتر و دقیقتر بود.
گاه در جوانی، روزهایی که فیودور ایوانوویچ برای سرکشی به بیمارانش میرفت و زمانی طولانی دور از خانه بود، سوفیا پتروونا در خواب وخیالهایش میدید یک خیاطی دارد که مال خودش است و در اتاقی بزرگ و پرنور دخترهای خوشگل روی پارچههای مواج ابریشمی خم شدهاند و او هم راه ورسم کار را به آنها یاد میدهد و با خانمهای شیک وپیکی صحبت میکند که آمدهاند لباسشان را پرُو کنند.
اما گروه ماشیننویسی حتی از این هم بهتر و یکجورهایی مهمتر بود. سوفیا پتروونا غالبآ اولین کسی بود که اثری تازه از ادبیات شوروی را، اعم از داستان یا رمان، میخواند، زمانی که هنوز فقط دستنویس بود؛ و اگرچه داستانها و رمانهای روسیهٔ شوروی به نظرش کسلکننده میآمدند ــ بس که همهاش از نبردها و تراکتورها و کارگاههای صنعتی مینوشتند و بهزحمت حرفی از عشق در آنها به میان میآمد ــ نمیتوانست احساس غرور نکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.