سه تفنگدار (10 جلدی)
درباره نویسنده الکساندر دوما:
الکساندر دوما (Alexandre Dumas) (۲۴ ژوئیه ۱۸۰۲–۵ دسامبر ۱۸۷۰) رماننویس و نمایشنامهنویس فرانسوی بود که به او لقب «سلطان پاریس» را داده بودند.
دوما به خاطر رمانهای ماجراجویانه فراوانش یکی از مشهورترین نویسندگان فرانسه بهشمار میرود. بسیاری از رمانهای او، از قبیل «سه تفنگدار»، «ملکه مارگو» و «گردنبند ملکه» رمانهایی دنبالهدار و سریالی هستند. او علاوه بر رماننویسی، مقالهنویس، نمایشنامهنویس و خبرنگار پرتوانی بود.
الکساندر دوما در ویلر کوتره، روستایی در نزدیکی پاریس متولد شد. او آخرین فرزند توماس الکساندر داوی دولا پاتریه و ماری لوئی الیزابت لابوره بود. پدر او که ژنرالی در ارتش ناپلئون بود مورد غضب ارتش قرار گرفت و همین امر او را به سمت فقر سوق داد. زمانی که الکساندر تنها چهار سال داشت پدر خود را از دست داد و مادر او بهسختی تلاش میکرد تا هزینه تحصیل فرزندانش را تأمین کند. همراه با رشد او مادرش در وصف شجاعتها و رشادتهای پدرش در زمان جنگ داستانهایی تعریف میکرد و به الکس دید روشن و واضحی از ماجراجویی و قهرمانپروری میبخشید.
هرچند سایه فقر فقط بر خاندان او سنگینی میکرد اما هنوز هم شهرت پدر و ارتباطاتی که با اشرافیان داشت برای خانواده او باقیمانده بود. همین عوامل باعث شد که پس از استقرار رژیم سلطنتی الکساندر دومای بیستساله به پاریس برود و کمک اقوام پدری منشی مخصوص دوک دو اورلئان شود. همزمان با کار در پاریس او به نوشتن مقاله برای مجلات و نمایشنامه برای تئاتر نیز میپرداخت. در 27 سالگی او بود که نمایشنامه هنری سوم و دربارش با استقبال خوبی مواجه شد.
سال بعد از آن برای او سال بهتری بود زیرا نمایشنامه کریستین برای او شهرت و موفقیت مالی بیشتری به ارمغان آورد و او را قادر ساخت تا تماموقت خود را به نویسندگی اختصاص دهد. پس از نوشتن چند نمایشنامه موفق دیگر، او شروع به نوشتن رمانهای دنبالهدار کرد. او در سال 1838 با بازنویسی یکی از اولین نمایشنامههایش، داستان سریالی با نام کاپیتان پاول را منتشر کرد و این شروعی بود برای نوشتن صدها داستان و شخصیت جذاب داستانی.
درباره مترجم ذبیحالله منصوری:
ذبیحالله حکیمالهی دشتی، (زادهٔ ۱۲۷۸ در سنندج – درگذشته ۱۹ خرداد ۱۳۶۵ در تهران)، پرکارترین مترجم تاریخ مطبوعات و ادبیات ایران، روزنامهنگار، نویسنده و به گفتهٔ خودش قهرمان بوکس سبکوزن ایران بود. فرزند اسماعیل معروف به ذبیحالله منصوری و با نامهای مستعار پیشتاز و ناصر.
او در مدرسهٔ آلیانس سنندج که فرانسویها آن را اداره میکردند شروع به درس خواندن کرد؛ پس از چندی با مأموریت پدر در کرمانشاه به آن شهر رفت و زبان فرانسه را نزد پزشکی که این زبان را بهخوبی میدانست فراگرفت. او در بازگشت به تهران و درگذشت پدر، عهدهدار مخارج خانواده شد و به ناچار از تحصیل دست کشید. در سال ۱۳۰۱ شمسی همزمان با تأسیس روزنامه کوشش با سمت مترجم داستان و مقاله و مطالب علمی در آن روزنامه شروع به کار کرد.
در سال ۱۳۰۶ در حالی که در روزنامه کوشش کار میکرد، با روزنامه اطلاعات نیز شروع به همکاری کرد که مدتها ادامه یافت و از آغاز انتشار روزنامه کیهان هم به مدت شش سال، چندین کتاب برای این روزنامه ترجمه کرد که همه به صورت پاورقی به چاپ میرسید. بعدها با روزنامه ایران ما، روزنامه داد، مجله خواندنیها، روزنامه باختر، روزنامه اختر امروز، مجلهٔ ترقی، مجلهٔ تهران مصور، مجلهٔ روشنفکر، مجلهٔ سپید و سیاه، مجلهٔ امید ایران، روزنامه پست تهران و سرانجام مجله دانستنیها همکاری داشت. او دیر ازدواج کرد و دارای یک دختر و یک پسر شد. مادرش از خانواده علماء و روحانیون شهر سنندج بود.
در سال ۱۲۹۹ وقتی به تهران آمد میخواست در رشته دریانوردی تحصیل کند ولی در روزنامه کوشش به ترجمه چند کتاب پرداخت و از آن به بعد به نوشتن اشتغال یافت. گفته میشود حدود ۱۲۰۰ عنوان داستان و مقاله و کتاب نوشتهاست.
وی در طول عمر خود به کشورهایی نظیر هند، شوروی و چندین کشور اروپایی سفر کرد.
ذبیحالله منصوری در ۱۹ خرداد ۱۳۶۵ در بیمارستان شریعتی در ۸۷ سالگی درگذشت. منصوری بیشتر از۶۰ سال نوشت و ترجمه کرد. محل دفن ذبیحالله منصوری در آرامگاه خانوادگی شماره ۵۹۶ بهشت زهرا است.
درباره کتاب سه تفنگدار:
«همه برای یکی و یکی برای همه» شعاری بود که با انتشار کتاب سه تفنگدار بر سر زبانها افتاد و حتی تا به امروز نیز کاربرد خویش را حفظ کرده است. این کتاب شاهکار ماندگار در ادبیات دنیا است. این رمان قهرمانیها و دلاوریهای سه تن از تفنگداران پادشاه وقت فرانسه، لویی سیزدهم به نامهای آتوس، پورتوس و آرامیس که در کنار جوانی دلاور و زیرک به نام دارتانیان که در طول داستان به عضویت تفنگداران سلطنتی درمیآید است. دارتانیان در ابتدای داستان با این سه نفر درگیر میشود و قرار دوئل میگذارد اما پیش از شروع دوئل اتفاقاتی میافتد که این چهار تن با هم پیمان برادری و دوستی میبندند و در تمام اتفاقات مهلک و سخت یار و دوست یکدیگر باقی میمانند. الکساندر دوما در داستان سه تفنگدار با استفاده از قدرت نویسندگی خود، قسمتی کوچک از تاریخ فرانسه را نیز به خوانندگان نشان میدهد.
رمان سه تفنگدار در سال 1844 بهصورت داستان دنبالهدار در یکی از مجلات فرانسوی منتشر شد. نخستین بار این کتاب توسط محمدطاهر قاجار در زمان سلطنت ناصرالدینشاه به فارسی ترجمه و بهصورت چاپ سنگی منتشر شد.
داستان رمان سه تفنگدار با آرزوی جوانی اصیلزاده به نام دارتانیان برای پیوستن به گارد تفنگداران سلطنتی پادشاه فرانسه آغاز میشود. دارتانیان 19 ساله از زادگاه خود «گاسکونی» از پدر خود یک شمشیر خانوادگی، یک اسب پیر و فرتوت که به رنگ زرد است، مقدار کمی پول و یک توصیهنامه گرفته است به سمت پاریس حرکت میکند. توصیهنامهای که دارتانیان به همراه دارد خطاب به تره وی فرمانده و رئیس گارد تفنگداران سلطنتی لویی سیزدهم است.
او که سرش برای دعوا درد میکند و آماده است برای کوچکترین مسائل دعوا درست کند در بین راه با کنت دو روشفورت برخورد میکنید و به دلیل توهینی که به اسبش شده با او درگیر میشود. کنت دو روشفورت از نیروهای کاردینال ریشیلیو صدراعظم فرانسه است و به دارتانیان ضربه سختی وارد میکند. هنگامیکه دارتانیان به پاریس میرسد بنا به توصیه پدر به نزد تره وی میرود. تره وی به او قول میدهد در صورت اثبات شجاعت، لیاقت و توانایی جنگیاش بهزودی به یک تفنگدار بدل شود و این شروع ماجراهای دارتانیان است. در همان روز او به سه نفر از تفنگداران سلطنتی به نامهای مستعار آتوس، پورتوس و آرامیس برخورد میکند و موجب خشم آنها میشود.
قسمتی از کتاب سه تفنگدار:
دارتانیان فریاد زد: «اوه، نه! باید به آنها بگویم تا فوراً او را آزاد کنند!» مرد دیگر گفت: «نه ارباب. موسیو آتوس گفت به شما بگویم که شما باید آزاد بمانید. او بعد از سه روز هویت واقعیاش را فاش خواهد کرد.» دارتانیان فهمید چیزها سریعتر از آن برایش اتفاق میافتند که بتواند از آنها سر دربیاورد. تصمیم گرفت تا با موسیو ترویل حرف بزند؛ اما خیلی زود فهمید که سرفرمانده خانه نیست.
دارتانیان فکر کرد شاید به دیدن پادشاه رفته است. میتوانم چشمانتظار او بمانم و بهمحض بازگشت، سراغش بروم. باشتاب به پایین خیابان رفت؛ اما بهمحض نزدیک شدن به مقصدش از دیدن یک تفنگدار که همراه با زنی شنلپوش راه میرفت، خشکش زد. دارتانیان زیر لب گفت: «این مادام بوناسیوست و آرامیس. او گفت که آرامیس را نمیشناسد.» باشتاب رفت تا به زوج برسد. جلوی آنها ایستاد تا مسیرشان را سد کند. مستقیم به صورت تفنگدار نگاه کرد.
دارتانیان گفت: «تو آرامیس نیستی.» مرد گفت: «هیچوقت ادعا نکردم. برو کنار، لطفاً!» در آن هنگام مرد شمشیرش را کشید و دارتانیان نیز بهسرعت شمشیر خودش را کشید. مادام بوناسیو بین شمشیرها ایستاد و فریاد زد: «نه اعلیحضرت.» «اعلیحضرت!» وقتی دارتانیان به مرد زل زد، شمشیرش افتاد. او دوست انگلیسی ملکه بود، دوک باکینگهام.
«مرا ببخشید و به من بگویید چطور میتوانم به شما خدمت کنم.» دوک گفت: «شما مرد شجاعی هستید و من خدمتگزاری شما را میپذیرم. دنبال ما بیا و اگر دیدی کسی جاسوسی ما را میکند، او را بکش.» به این ترتیب دارتانیان آنها را تا لوور تعقیب کرد؛ ولی آن شب فرصت کشتن جاسوسی را پیدا نکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.