سه بامداد
درباره نویسنده جانریکو کاروفیلیو:
جانریکو کاروفیلیو (Gianrico Carofiglio) نویسنده کتاب سه بامداد، (زاده 30 مه 1961) رماننویس و قاضی سابق ضد مافیا در شهر باری ایتالیا است. اولین رمان او، شاهد غیرارادی، که در سال 2002 منتشر شد و در سال 2005 توسط پاتریک کریگ به انگلیسی ترجمه شد، توسط Bitter Lemon Press منتشر شد و به عنوان مبنایی برای یک مجموعه تلویزیونی محبوب در ایتالیا اقتباس شده است. رمانهای بعدی توسط هوارد کورتیس و آنتونی شوگار ترجمه شد.
درباره کتاب سه بامداد:
حال پنجاهسالهام؛ درست مثل پدرم که آن زمان پنجاه سال داشت. به همین خاطر فکر میکنم وقتش رسیده که دربارۀ آن دو روز و دو شب بنویسم.
اگر بابا زنده میماند، امروز هشتادوچهارساله میبود. تصور چهرۀ پیرش حس شگفتانگیزی در من ایجاد میکند. در واقع اگر هم بخواهم، موفق نمیشوم تصورش کنم.
مامان هشتادویک سال دارد. زنی زیبا و قوی است. میگویند در جوانی بسیار زیبا بوده است؛ شبیه «انتونلا لوالدی». تنها نشانۀ پیریاش این است که همیشه از گذشتۀ دور حرف میزند و جالب اینکه در خیلی از صحبتهایش، از خود، بابا و از بچههای آن دوران میگوید.
ماریان سیوهفتساله بود و همیشه برایم همان سن را خواهد داشت. هیچ خبری از او ندارم؛ حتی نمیدانم زنده است یا نه. فقط به یاد دارم که خانهاش در خیابان رُفوج، منطقۀ قدیمی پانیر در مارسی بود. من هنوز به هجدهسالگی نرسیده بودم، ولی زادروز او چند هفته بعد، در سیام جولای ۱۹۸۳ بود.
قسمتی از کتاب سه بامداد:
نمیتوانم بگویم از چه زمانی شروع شد، دقیقاً یادم نیست؛ در هفتسالگی و یا شاید هم کمی بعدتر. در بچگی روشن نیست چهچیزی عادی است و چهچیزی غیرعادی. اگر خوب فکر کنی، میبینی که حتی در بزرگسالی هم همهچیز روشن نیست. البته این بیراههای بود اجتنابناپذیر، ولی در کل سعی خواهم کرد از بیراهه رفتن پرهیز کنم.
معمولاً یک بار در ماه برایم پیش میآمد؛ حالتی عجیب و کموبیش دلهرهآور… بدون خبر قبلی، بدون اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد، حالتی مثل از خود بیخود شدن به من دست میداد، حالی مثل جدا بودن از همۀ چیزهای دوروبرم، درحالیکه همزمان حواس دیگرم تقویت میشدند.
ما معمولاً تحریکهایی را که از دنیای بیرون میگیریم، از هم تفکیک میکنیم. صداها، بوها و همۀ چیزهای قابل رؤیت دیگر ما را احاطه کردهاند. در واقع ما هدف نیستیم، به همۀ صداهایی که به گوشمان میرسند، گوش نمیدهیم، همۀ بوهایی را که به دماغمان میرسند، حس نمیکنیم، هرچیزی را که به شبکیۀ چشممان میرسد، نمیبینیم، مغزمان تصمیمگیرنده است که کدام برداشت را به سطح آگاهی برساند و کدام را ثبت کند.
بقیه علیرغم حضورشان، بیرون میمانند. میشود گفت حتی آنهایی که در شرف رخ دادناند.
از مطالعه دست بردارید و حواستان را به صداهایی معطوف کنید که تا چند ثانیه قبل بدانها توجهی نداشتید. حتی اگر در اتاقی بیسروصدا هستید، صدای کارخانهای در دوردست، صدای خشخش یا هر زمزمهای توجه شما را جلب خواهد کرد.
صداهایی کموبیش نزدیک خواهید یافت؛ حرفهایی که تشخیص نمیدهید، ولی وجود دارند. حرکتها، لرزشی که اندامتان تولید میکند، تنفس، ضربان قلب و سروصداهای دستگاه گوارشیتان. شاید احساس خوبی نباشد، برای من که صددرصد نبود.
در واقع مغزم بدون اینکه تفکیکی انجام دهد، همهچیز را پذیرا میشد. این پدیده مترادف میشد با قطع موقتی رابطۀ من با دیگران و انگیزههای زیادی که دوروبرم بودند؛ برقراری رابطه با آنها غیرممکن میشد. برای چند دقیقه نمیتوانستم حرف بزنم و مانند انسانهای مست جایی مینشستم.
سالها دربارهاش با کسی حرف نزدم، چون به نظر خودم این شخصیت و نحوۀ بودنِ من بود. بهعلاوه نمیدانستم چطور توضیحش دهم، در واقع کلمهای نمییافتم تا این تجربه را توصیف کنم.
یک روز این حالت در خانۀ همکلاسیام به من دست داد. او پسر یک درجهدار ارتشی بود؛ در خانۀ ارتشیها زندگی میکردند. در سالن غذاخوری بعد از خوردن آبنبات مشغول بازی شدیم. مادرش روی مبل نشسته و مشغول بافتنی بود؛ نمیدانم چرا این جزئیات در ذهنم ماندهاند. در موقعیت خوبی در حال شوت زدن به دروازه بودم که انجامش ندادم، چون بهطور ناگهانی صدایی گوشخراش مانند سیلابی پر از خسوخاشاک سراسر وجودم را در بر گرفت. این حمله چنان قوی بود که برای چند لحظهای از خود بیخود شدم. روی همان مبلی که مادر ارنستو نشسته بود، به هوش آمدم. او روی من خم شده بود و نوازشم میکرد و با صدای نگرانی با من حرف میزد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.