سفر به دوزخ
درباره نویسنده شان اسماکر:
شان اسماکر (Shawn Smucker) نویسنده کتاب سفر به دوزخ، نویسندهی آمریکاییست که در سالهای 2018، 2019 و 2020 نامزد و برندهی جایزهی مسیحیت امروز بوده است. آثار او بیشتر در مورد مفاهیمی همچون مرگ، بخشش، عشق، آمرزش، گناه و… هستند. او به آموزش نویسندگی نیز مشغول است و هم اکنون در لنکستر پنسیلوانیا زندگی میکند. از میان آثار این نویسندهی موفق میتوان به مواردی مانند دروازهای به آن جهان، روزی که فرشتهها سقوط کردند، درخشش ستارههای دوردست و… اشاره کرد که همگی جوایز مطرحی را کسب کردهاند.
درباره کتاب سفر به دوزخ:
سوزی فینکبینر: «قدرتمند و حیرت انگیز! این کتاب جای شگفتی دارد.»
آن بوگل: «مراقبهای شاعرانه و صمیمانه در مورد گناه، غم، لطف و بخشش، یادآور آثار دانته!»
جان بلیس: «سرانجام داستانی جذاب برای بقا! چگونه میتوانیم از بدیهایی که در زندگی مرتکب شدهایم و در سفر وحشتناک خود زنده میمانیم؟»
رویارویی با حقیقت گناه در کوهستانی وحشتناک! شان اسماکر در کتاب سفر به دوزخ ماجرای مرد جوانی را روایت میکند که فاجعهای تلخ را پشت سر میگذارد و حافظهی خود را از دست میدهد، اما برای نجات برادر خود مجبور است به گذشتهی خود رجوع کند و به محلی بازگردد که اتفاقات بدی برایش رخ داده است.
شخصیت اصلی داستان شان اسماکر مرد جوانی به نام دن است؛ او مدتی در کوهستان مرموزی اسیر بوده و شکنجه هم میشود اما خوشاقبالی به او روی میآورد و میتواند از آنجا فرار کند. دن برای این آزادی بهای سنگینی پرداخت میکند و حافظهی خود را از دست میدهد. او چیزهای بسیار کمی از آن کوهستان وحشتناک و تجربیات دردناکش را به یاد دارد. با وجود تمام خلأهایی که در ذهنش هست، یک مورد را به خوبی میداند؛ دن برای فرار از آن موقعیت وحشتناک مجبور شد برادر خود را آنجا رها کند.
زنی از راه میرسد؛ چرا این زن دربارهی برادر دن اطلاعات زیادی دارد؟ او کیست؟ برادرش کجاست؟ آیا دن بالاخره میتواند به زندگی آرامی بازگردد که پیش از این اتفاقات داشت؟
شان اسماکر در رمان جذاب و خواندنی سفر به دوزخ شما را با سوالات اخلاقی بسیار مهمی روبرو میسازد و از میان آنها میتوان به مهمترینشان اشاره کرد: برای کسانی که دوستشان دارید حاضر هستید تا کجا پیش بروید؟
قسمتی از کتاب سفر به دوزخ:
آنطرف خانه، همان طرفی که رو به کوهستان بود، رعد دوباره غرید. این بار بلندتر. صدایش گوشخراش بود و غرشش دمی طول کشید و بعد بر پهنۀ آسمان طنین انداخت. ایب بازوی میهو را گرفت و من سوزش ضعیف حسادت را بر جانم حس کردم. گرچه پای ایب و میهو در میان بود و با وجود آنها چیزی برای حسادت وجود نداشت. دنبالشان از کنج خانه بهسمت جلوی آن رفتم. نسیم به بادی سرد تبدیل شده بود که بهسرعت به دستوپای کوهستان میپیچید.
کوهستان. همانجا بود. چندصد متر دورتر از در ورودی خانهام، بلندقامت و هولناک با تاجی خاکستری و تیره از ابرها بر تارکش که حاشیههای زمردین داشتند. خوب میدانستم قلههایش پوشیده از برف است، نه چون با چشم میدیدمشان، چون آن کوه را مثل کف دستم میشناختم. همیشه در رؤیاها وکابوسهایم حضور داشت. سایهاش روی صورتهایمان و در گودی زیر چشمهایمان یا در سیاهی دهانمان، که هنگام خواب باز میماند، نقش میبست. حس میکردم ممکن است کوهستان روی سرمان آوار شود و اولین باری نبود که چنین احساسی داشتم.
چند نفر هنوز در آن کوهستان و در اعماق آن مغاک اسیر بودند؟ چند نفر تحت تعقیب و شکنجه بودند و چند نفر موفق به فرار شده بودند؟ چند نفر با شکم گرسنه خودشان را پنهان کرده بودند، میان سایهها حرکت میکردند، سعی میکردند راه را پیدا کنند و خودشان را به ما برسانند؟
خیره شدم به پیکر نقرهفامِ آن درۀ تنگ و باریک که چون زخمی عمیق بر رخ صخرهها خودنمایی میکرد. دویست متر بالاتر از تپهای که خانهام را رویش ساخته بودم. این دره تنها شکافی بود که در امتداد خطی از صخرهها و قلوهسنگهای سست و بیبنیاد دیده میشد؛ تنها گریزگاه ممکن. غرقِ تماشای کوهستان، در اندیشۀ آن تنگستان غوطهور شدم، آن تنها مفر موجود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.