ساکنین طبقه بالا
درباره نویسنده لیزا جوئل:
لیزا جوئل نویسنده کتاب ساکنین طبقه بالا جزو رماننویسان مشهوری است که بین مخاطبان ایرانی شهرتی چشمگیر دارد. از آثار معروف او میتوان به رمان خانهای که در آن بزرگ شدیم اشاره کرد. اما داستان مهمانی رالف این نویسندهی خوش ذوق جزو پرفروشترین رمانهای یک نویسنده اولی در بریتانیا به شمار میآید.
جوئل در سال 2008 برای رمان «شماره 31 خیابان رویایی» موفق به دریافت جایزه ملیسا ناتان شد.
درباره کتاب ساکنین طبقه بالا:
اگر بگویم دوران کودکیام قبل از آمدن آنها عادی بود، دروغ گفتهام. هیچ شباهتی به عادی نداشت ولی چون تنها چیزی بود که میشناختم پس عادی به نظر میآمد. پس از سالها مرورِ اتفاقاتِ پیش آمده، الان میفهمم چقدر عجیب بوده است.
وقتی که آنها آمدند من تقریباً یازده سالم بود و خواهرم نه.
آنها بیش از پنج سال با ما زندگی کردند و همه چی را به سیاهیِ تمام تبدیل کردند. من و خواهرم باید یاد میگرفتیم چگونه زنده بمانیم.
و وقتی که من شانزده سالم بود و خواهرم یازده، آن بچه به دنیا آمد.
قسمتی از کتاب ساکنین طبقه بالا:
سرانجام لوسی و مارکو شب را در ساحل به صبح رساندند. ساعت دو صبح باران بند آمده بود. آنها وسایلشان را جمع کردند و پس از بیست دقیقه پیاده روی به خیابان پرومنید انگليز که در حاشیه شهر واقع شده بود رسیدند. سپس در گوشهای، روی سنگریزههای مرطوب، تشک یوگایشان را پهن کرده. و زیر پارچه لنگ مانندی چمباتمه زدند. ابرهای خاکستری باران زا از این طرف ماه صورتی رنگ به آن طرف پشت سر هم حرکت میکردند. تا رفته رفته خورشید از دل دریا و آسمان سربرآورد.
هشت صبح، لوسی تمام پول خردهای ته ساک دستی و کیف پولش را جمع کرد و با یک حساب سرانگشتی فهمید که میتواند نان کروسان و قهوه بخرد. روی نیمکتی نشستند و صبحانهشان را خوردند، هردو از فرط بیخوابی و گذراندن شبی وحشتناک، کسل بودند. سپس به شهر بازگشتند تا استلا را از آپارتمان ساميا بردارند، با این که نزدیک به ظهر رسیدند و از ظاهرشان پیدا بود که شب قبل نخوابیدهاند اما ساميا آنها را به خانهاش و برای ناهار دعوت نکرد. استلا حمام کرده بود و لباسهای تمیز به تن داشت، موهای فرفریاش شانه شده و با گل سر صورتی برداری در پشت سرش جمع شده بود. همچنان که دوباره به مرکز شهر باز میگشتند، لوسی با خود فکر میکرد که از نگاه مردم احتمالا او و مارکو شبیه کسانی شدهاند که کودکی را ربودهاند.
هنگام خداحافظی سامیا دستش را روی شانه استلا گذاشت و گفت: به شب دیگه هم میتونم نگهش دارم. لوسی متوجه شد که استلا از زیر دست ساميا شانه بالا میاندازد، گویی با این کار میخواست به نوعی نارضایتیاش را اعلام کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.