ساندویچ ژامبون
درباره نویسنده چارلز بوکوفسکی:
چارلز بوکوفسکی نویسنده کتاب ساندویچ ژامبون، با نام کامل هاینریش چارلز بوکوفسکی (Henry Charles Bukowski) (زاده ۱۶ اوت ۱۹۲۰ در آندرناخ – درگذشته ۹ مارس ۱۹۹۴ در سن پدروی) شاعر و داستاننویس آمریکایی متولد آلمان بود.
نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای لس آنجلس، شهری که در آن زندگی میکرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده میشود و سبک او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و ۶ رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رساندهاست. در سال 1986، مجلۀ «تایمز» بوکوفسکی را «قهرمان فرودستان آمریکایی» نامید.
بوکوفسکی در ۹ مارس ۱۹۹۴ در سن پدروی کالیفرنیا در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش عامه پسند، از بیماری سرطان خون درگذشت.
درباره کتاب ساندویچ ژامبون:
در این اثر شاهد سرنوشت پسر بچهای میباشیم که داخل محلههای فقیرنشین و تهیدست شهر دوران بحرانهای اقتصادی و جنگ با سختیها درگیر خواهد بود. پدر و مادرش دلشان میخواهد که او بهجایی برسد، پدرش میخواهد او مهندس شود ولی هیچ زمان رفتار خوبی با او نداشتهاند. پدرش به طور مرتب و پشت سر هم کتکش میزند.
این پسر که هنری چیناسکی نام دارد (نامی که بوکوفسکی برای خودش در کتابها برگزیده است.) تلاش مینماید بزرگ و خشن شود و اعتبار کسب کند. داخل مدرسه به سبب قیافه زشت و جوشهای ناجورش شانس بسیاری نداشته و درس نمیخواند.
مثل تمام کارهای چارلز بوکوفسکی در طول کتاب طنز تلخ جلب نظر میکند. البته کمتر پیش میآید جایی این طنز بتواند شما را بخنداند، چرا که درگیریهای زندگی هنری آنقدر زیاد و سخت است که بیشترخواننده مشغول دلسوزی و همدردی میشود و کمتر فرصت میکند چیز دیگری حس کند. چارلز بوکوفسکی کتاب خود را «به همه پدرها» تقدیم کرده ولی در همان ابتدای کتاب میتوان به طعنهآمیز بودن کارش پی برد.
قسمتی از کتاب ساندویچ ژامبون:
اولین چیزی که یادم می آید، مخفی بودن زیر چیزیست. زیر یک میز. من پایهی میز را میدیدم، پای آدمها را، و بخشی از رومیزی را که آویزان بود. آن زیر تاریک بود و من آن زیر بودن را دوست داشتم. به گمانم در آلمان بودیم، و من یک یا دو سال بیشتر نداشتم. سال ۱۹۲۲. من زیر میز حس خوبی داشتم و ظاهراً هیچکس از بودن من در آنجا خبر نداشت. نور روز تابیده بود بر روی فرش و پای آدمها. من نور روز را دوست داشتم. پای آدمها چندان جالب نبود، نه چنانکه رومیزلی آویزان، نه چنانکه پایه میز، نه چنانکه نور روز.
بعد، دیگر هیچ چیز نبود… و بعد یک درخت کریسمس. شمعها. پرندگان تزئینی: پرندههایی با شاخههای کوچک توت بر منقارشان. یک ستاره. دو نفر آدم درشت که دعوا میکنند و فریاد میکشند. آدمهایی که میخورند. آدمهایی که همیشه در حال خوردناند. من هم. قاشق من خراب بود و من برای غذا خوردن مجبور بودم قاشق را با دست راست بردارم. اگر با دست چپ برمیداشتم قاشق از راه دهانم منحرف میشد. من دوست داشتم قاشق را با دست چپم بردارم.
دو نفر بودند: یکی درشتتر با موهایی فر، دماغی بزرگ، دهانی بزرگ و یک عالمه ابرو. آنکه درشتترر بود همیشه به نظر عصبانی میآمد، اغلب هم داد میزد. آن یکی ریزهتر بود، ساکت، با صورتی گرد، رنگ پریده، و چشمانی درشت. من از هردوشان میترسیدم. گاهی شخص سومی هم آنجا بود، زنی چاق که لباسی میپوشید با بندهایی در گلوگاه. او سنجاق سینهی بزرگی میزد، و روی صورتش خالهای گوشتیای داشت که ازشان موهای کوچکی بیرون زده بود. همه او را «امیلی» صدا میزدند. آنها آدمهای خوشبختی به نظر نمیرسیدند. امیلی مادربزرگ بود، مادر پدرم. اسم پدرم «هنری» بود، اسم مادرم «کاترین». من هیچوقت به اسم صدایشان نکردم. من «هنری جونیور» بودم. این آدمها اغلب آلمانی صحبت میکردند، و اوایل من هم.
اولین چیزی که از حرفهای مادربزگ یادم میآید این بود: «همتونو تو گور میکنم»! این را اولین بار وقتی گفت که ما میخواستیم شروع کنیم به غذا خوردن، و بعدها بارها و بارها قبل از شروع غذا همین را تکرار کرد. خوردن بهنظر خیلی مهم بود. ما پوره سیبزمینی و آب گوشت میخوردیم، مخصوصاً روزهای یکشنبه. ما همچنین گوشت کباب شده، سوسیس آلمانی، کلم آبپز، نخودفرنگی، ریواس، هویج، اسفناج، لوبیا سبز، مرغ، کوفته، اسپاگتی با مخلوط نشاسته و گوشت، و همچنین پیاز آبپز، مارچوبه، و هر یکشنبه کلوچه توتفرنگی و بستنی وانیلی میخوردیم. برای صبحانه ما نان تست و سوسیس، کیک تازه یا وافل با بیکن و نیمرو داشتیم. و همیشه آن میان قهوه بود. اما بهترین چیزی که من یادم میآید پورهی سیبزمینیست و آب گوشت و مادربزرگ که میگفت «هموتونو تو گور میکنم!»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.