ساحره
درباره نویسنده گئورگ دراگمان:
گئورگ دراگمان (György Dragomán) نویسنده کتاب ساحره، (متولد 10 سپتامبر 1973) نویسنده و مترجم ادبی مجارستانی است. شناخته شده ترین اثر او، شاه سفید (2005) حداقل به 28 زبان ترجمه شده است. او در Târgu Mureş (Marosvásárhely) ترانسیلوانیا، رومانی به دنیا آمد. در سال 1988 خانواده او به مجارستان نقل مکان کردند. او دبیرستان را در شهر شومبتلی در غرب مجارستان گذراند و سپس در بوداپست به کالج رفت و مدرک زبان انگلیسی و فلسفه گرفت. او برای نوشته هایش جوایز ادبی مختلفی از جمله جایزه سندور برودی (2003) دریافت کرده است.
اولین رمان او، Genesis Undone، در سال 2002 منتشر شد. او به دلیل کتاب دوم خود، پادشاه سفید، که نقدهای بسیار مطلوبی از بسیاری از روزنامه های تأثیرگذار مانند نیویورک تایمز دریافت کرد، به شهرت رسید. این مجموعهای از داستانهایی است که بههم پیوسته توسط پسری ۱۱ ساله روایت میشود که منتظر است تا پدرش از زندان با انگیزههای سیاسی آزاد شود.دراگومان با همسر و دو فرزندش در بوداپست زندگی می کند.
درباره کتاب ساحره:
داستان رمان ساحره در مورد دختری است که در مدرسه شبانهروزی زندگی میکند و گمان میکند هیچ خویشاوندی ندارد، ولی روزی پیرزنی مرموز نزد او میآید و ادعا میکند مادربزرگ اوست. این پیرزن تواناییهای عجیبی دارد و کارهایی نامعمول از او سر میزند. این دختر شاهد سرنگونی دیکتاتور کشورش و شادی مردم بوده، ولی گویی پس از این آزادی نیز هنوز باید در بند پیامدهای آن حکومت باشد. او باید در خانه پیرزن زندگی کند که به دوران گذشته متعلق و کارهایش از نظر دختر عجیب است.
گئورگ دراگمان داستان را از زاویه دید دختر روایت میکند و سیر افکار و درونیات او به تفصیل بررسی میگردد و مخاطب به طور ژرف با احساسات و انگیزههای او آشنا میشود. در قسمتهای زیادی تأکید نویسنده بر روی این شخصیت و تأثیر رویدادها بر اوست. تشویش و اضطراب دختر در روایتش از داستان نیز منعکس است و پرشهای زمانی زیادی در داستان روی میدهد و گذشته و حال در هم تنیده میشوند.
قسمتی از کتاب ساحره:
خاکانداز را روی اولین میز تحریر میگذارم.
به خاک نگاه می کنم، سطحش صاف است و پوشیده از تراشه مداد و تخمه آفتابگردان و کاغذ مچاله.
به صدای زنگولهها فکر میکنم و با دست چپم مشت کوچکی خاک برمیدارم و به هوا میپاشم.
خاک روی زمین میریزد و خط مستقیم درازی سمت پالتوها ترسیم میکند. یک قدم جلو میروم، دوباره مشت کوچکی خاک برمیدارم و پرت میکنم، خط بلندتر میشود، دنبالش میروم، میگذارم راهنماییام کند و راه را نشانم دهد.
به جلوی پالتوها که میرسم، خط تغییر جهت میدهد، در طول چوبلباسیها پیش میرود، حالا خودم را جلوی پالتوی یکی مانده به آخر میبینم، دیگر خاکی نمانده، خاکانداز را تکان میدهم، خالی است. چشم به زمین میدوزم، خاکِ خاکستری روی کف سیاه از نفتِ کلاس پیچ و تاب میخورد و درست در انتها تراشهای مثلثشکل پالتوی ماقبل آخر را نشانه رفته است.
پالتویی مشمایی به رنگ یاسی تیره است، نمیدانم مال کیست اما پسرانه است.
خاکانداز را میاندازم، پالتو را برمیدارم، تکانش میدهم، هیچ، صدای زنگولهها را نمیشنوم. میدانم کش موهام توی همین پالتو است، حتما باید اینجا باشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.