زن کابین شماره ۱۰
درباره نویسنده روث ور:
روث ور (Ruth Ware) نویسنده کتاب یک به یک، (زادهٔ سال ۱۹۷۷ میلادی) نویسنده انگلیسی، در ساسکس، ساحل جنوبی انگلیس، به دنیا آمد و بزرگ شد. او پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه منچستر به پاریس نقل مکان کرد و بعد از آن شمال لندن را برای زندگی انتخاب کرد. ور شغلهایی چون پیشخدمت، کتابفروش، معلم زبان انگلیسی و خبرنگار را تجربه کرده است. او قبل از انتشار آثارش با نام خود، پنج رمان کودک و نوجوان را با نام روث واربرتون به انتشار رسانیده بود.
روث ور در حال حاضر یکی از نویسندگان مطرح انگلستان است. از او به عنوان نسل جدید جنایی نویسهای جهان یاد میکنند. اولین کتاب وی با عنوان «در یک جنگل تاریک تاریک» در سال ۲۰۱۵ منتشر شد که به سرعت جای خود را در میان علاقه مندان به مطالعه گشود و به عنوان کتاب محبوب و پرفروش در انگلستان و آمریکا شناخته شد.
روث ور پس از آن کتاب جدیدش با عنوان «زنی در کابین ۱۰» را در سال ۲۰۱۶ منتشر کرد. کتاب «زنی در کابین ۱۰» محبوبیتی بیش از اثر اول روث ور در بر داشت و در لیست کتابهای پرفروش دنیا و مهمترین آنها یعنی نیویورک تایمز قرار گرفت. رمان بعدی او یعنی «بازی دروغ» نیز در فاصله کمی به عنوان رمانی پرفروش معرفی شد. او بار دیگر و با چهارمین اثرش در رده پرمخاطبهای بازار کتاب جهان قرار گرفت. به تازگی رمان «یک به یک»، ششمین رمان این نویسنده منتشر شده است.
در کتابهای جنایی او، سبک نوشتن ور با سبک آگاتا کریستی مقایسه میشود. شخصیتهای اصلی ور معمولا زنان عادی هستند که خود را در شرایط خطرناک شامل جنایت، پیدا میکنند. ور و کریستی هر دو زمینه و موقعیتهایی را انتخاب میکنند که باعث ایجاد حس ترس و وحشت میشود که شخصیتهای آنها را به سمت پارانویا سوق میدهد و غالباً در نتیجه با خشونت واکنش نشان میدهند. کتابهای مشهور وی عبارت هستند از: در یک جنگل تاریک تاریک (۲۰۱۵)، زنی در کابین ۱۰ (۲۰۱۶)، بازی دروغ (۲۰۱۷)، مرگ خانم وستاوی (۲۰۱۸)، چرخش کلید (۲۰۱۹) و یک به یک (2020).
درباره کتاب زن کابین شماره ۱۰:
سفر تفریحی یک خبرنگار زن به نام لو بلک لاک را روایت میکند. او قرار است با یک کشتی لوکس سفر تفریحی یک هفتهای داشته باشد، اما این کشتی تنها چند کابین دارد که هر کدام آبستن حوادثی بسیار شگفتانگیز و گاه غیرقابل باور است… در قسمتی از کتاب میخوانییم: سر جایم خشکم زده بود و بدن گرم دلایلا که نفسنفس میزد را در بغل گرفته بودم و سعی میکردم بشنوم. هیچ. و بعد یکهو خیالم راحت شد. حتماً دِلایلا زیر تختم قایم شده بود و وقتی به خانه آمدم در اتاق را به رویش بسته بودم. یادم نمیآمد که در را بسته باشم، اما ممکن بود وقتی به خانه آمده بودم ناخودآگاه این کار را کرده باشم.
راستش چیز زیادی از ایستگاه مترو به بعد یادم نمیآمد. در راه خانه که بودم سردردم شروع شده بود و حالا که از وحشتم کم میشد، احساس میکردم از پایین جمجمهام از سر گرفته میشود. واقعاً نباید وسط هفته نوشیدنی میخوردم. وقتی بیست سالم بود این کار ایرادی نداشت، اما دیگر مثل قبل نمیتوانستم از پس خماری بربیایم. دلایلا در بغلم ناراحت بود، تکان میخورد و پنجههایش را در بازوهایم فرو میکرد، رهایش کردم و رُبدوشامبرم را پوشیدم و کمربندش را به دور خودم محکم کردم. بعد او را برداشتم تا به درون آشپزخانه پرتابش کنم. اما وقتی در اتاق را باز کردم، مردی آنجا ایستاده بود.
تلاش برای به یاد آوردن ظاهرش بیفایده بود، زیرا حدود بیستوپنج بار با پلیس دربارهاش صحبت کردم و نتیجهای نداشت. مدام میپرسیدند: «حتی یه خرده از پوست مچ دستش رو هم ندیدی؟» نه، نه و نه. سوئیشرت گشادی پوشیده بود و دستمالی دور بینی و دهانش بسته بود و همهچیز در سایه قرار داشت. بهجز دستانش. دستکش لاستیکی پوشیده بود. همین بود که بهشدت مرا ترساند. دستکشها داد میزدند: «کارم رو بلدم.»، یعنی «آماده اومده م.»، یعنی «دنبال چیزی بهجز پولتم.» لحظهای طولانی همانطور روبهروی هم ایستادیم درحالیکه چشمهای براقش در چشمهایم قفل شده بود.
این اثر پرفروشترین کتاب «نیویورک تایمز» و «یو.اس.ای.تودی» برگزیده لیست تابستانه آمازون پیشنهاد شده توسط اوپرا وینفری این کتاب که یادآور آثار آگاتا کریستی است.
قسمتی از کتاب زن کابین شماره ۱۰:
اگر کسی از بیرون، بر روی عرشه، رد میشد و از پنجره به داخل نگاهی میانداخت، اصلاً متوجه نمیشد که من حرفی به او زده بودم که حرفۀ او را، که در حال اوج گرفتن بود، به زمین میکوبید و امکان حضور یک روانی جانی در کشتی را آشکار میکرد. داستانم را که گفتم، انتظار داشتم صدای اعتراض نیلسون را بشنوم یا انکار دستهجمعی مهماندارها را ببینم. اما، اگر چه صورت بالمر را با دقت نگاه میکردم، هیچ کدام را ندیدم، نه اتهامی، نه انکاری. انگار داشتیم با هر حسی که از او میدیدم معمایی را حل میکردیم.
اما آرامش و صبوریاش تا اندازهای مرا تحتتأثیر قرار داده بود، اگر چه عجیب به نظر میآمد. کنار آمدن با بدبینی و ناراحتی نیلسون کار جالبی نبود، اما این کار دستکم واکنشی انسانی به شمار میآمد. در مورد بالمر، نمیتوانستم بفهمم چه احساسی دارد. آیا عصبانی بود و یا ترسیده و خیلی راحت آن را پنهان میکرد؟ یا آیا به راستی همانطور که به نظر میرسید، آرام بود؟
فکر میکردم، شاید اینکه مرا به مرور کردن مکالمهام با آن دختر وامیداشت، همان تواناییاش بود برای به دست آوردن آنچه اکنون داشت، در هزاران کار و میلیونها پوند سرمایهگذاری خودش را جمعوجور و پیشرفت میکرد.
سرانجام، پس از آنکه داستان مرا از اول به آخر، از آخر به اول و از همۀ جنبهها بازگو کردیم و دیگر جزئیاتی باقی نماند، بالمر نشست، سرش را پایین آورد. پیشانیاش چینی خورد و به تفکر پرداخت. بعد به ساعت رولکس دور مچ برنزهاش نگاه انداخت و شروع به حرف زدن کرد.
«ممنونم خانم بلکلاک. گمان میکنم تا جایی که میتوانستیم جلو رفتیم و دارم ببینم که خدمه آمادۀ چیدن میز شام میشن. متأسفم، این داستان به شکلی آشکار، رخدادی ناراحتکننده و ترسناک برای شما بوده. اگر به من اجازه بدید تمایل دارم با نیلسون و ناخدا لارسن در این مورد حرف بزنم تا مطمئن شوم همۀ کارهای ممکن انجام شده. فردا اول وقت میتونیم در مورد مراحل بعد با هم حرف بزنیم. در حال حاضر، امیدوارم با وجود همۀ اتفاقها بتونید خوب استراحت کند و سر شام لذت کافی رو ببرید.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.