زندگی دوباره (نقاب 106)
درباره نویسنده فردریک دار:
فردریک دار (Frédéric Dard) نویسنده کتاب زندگی دوباره، (زاده ۲۹ ژوئن ۱۹۲۱ بورگوآن-ژلیو، ایزر درگذشته 6 ژوئن ۲۰۰۰ سوئیس) رماننویس قرن بیستم میلادی اهل فرانسه بود.
او که در ۲۹ ژوئن سال ۱۹۲۱ در خانوادهای متوسط در شهری در نزدیکی شهر لیون به دنیا آمده بود، در پایان دهه ۱۹۷۰ دیگر نام خود را بر روی کتابهایش نمینوشت و آثارش را با همان نام «سن آنتونیو» منتشر میکرد. وی حتی یکی از کتابهای معروفش با نام «آیا باید پسربچههایی را که دستشان روی باسنشان است، کشت؟» (۱۹۸۴) را که در آن ماجرای ربوده شدن دخترش را روایت میکند، با همین نام سن آنتونیو منتشر کرد. اوج فعالیت ادبی او در همان دهه ۱۹۸۰ بود. تا سال ۱۹۷۸ بیش از ۱۰۰ میلیون از آثار وی در سراسر جهان به فروش رفته بود و وقتی در ژوئن سال ۲۰۰۰ در سوئیس درگذشت، بیش از ۴۰۰ رمان منتشر کرده بود.
از تعدادی از آثار دار نیز اقتباس سینمایی شده است؛ از جمله «آسانسور» و «آغوش شب» که ژاک گیمو در ۱۹۶۱ بر اساس آن فیلمی ساخت. در ایران، اولین بار، ذبیحالله منصوری به سراغ آثار وی رفت و رمان «آخرین ضربه» را از این نویسنده ترجمه و منتشر کرد. «آسانسور»، «مرگی که حرفش را میزدی»، «کابوس سحرگاهی»، «چمن»، «قیافه نکبت من»، «بزهکاران»، «بچهپُرروها»، «زهر تویی»، «قاتل غمگین»، «تصادف»، «تنگنا»، «دژخیم میگرید»، «اغما»، «نان حلال»، «مردِ خیابان»، «قتل عمد؟»، «دفتر حضور و غیاب»، «آغوش شب» و «آدم که نمیمیرد» عناوین کتابهای پرطرفدار و پرفروش اوست.
درباره کتاب زندگی دوباره:
قسمتی از کتاب زندگی دوباره:
ناگهان احساس کرد که قایق در شن فرو میرود؛ و دریا اجازه نمیدهد قایقرانی کند. دوباره به پشت سر نگاه کرد و با دیدن لینا که موفق شده بود شناور قایق را بگیرد دچار حالت تهوع شد. زن دیوانهوار به شناور آویزان بود و با تمام وجود، خم شده در آب، میکوشید آن را متوقف سازد و به نحو حیرتآوری موفق به این کار شد.
فیلیپ نومیدانه و با تمام قدرت روی پدالها فشار آورد. با تمام وجود؛ ولی قایق تحرک زیادی نداشت. آنگاه بلند شد و پای راستش را روی پدال فشار آورد. پدال در مادهای نرم فرو رفت؛ تکانی خورد و بهدنبال آن قایق رهاشده، سرعت خود را بازیافت.
«نه، فیلیپ! نه!»
مرد حالا میدانست که نجات یافته است. دستهای لینا دیگر نمیتوانستند شناور خیس را که لیز میخورد، بگیرند. دستها به روی حلبی سفید لیز خوردند و به نحو تمسخرآمیزی، انتهای صاف شناور را فشردند و سپس در دریای بیرحم رها شدند!
«فیلیپ، دوستت دارم!»
مرد، بیآنکه به پشت سر نگاه کند، میگریخت، و در هر فشاری که به پدال میآورد، نعرهای خشن میکشید. قایق به نظرش سبک و سریعتر شده بود. عرق، خون و اشک کورَش کرده بود. بیاراده پاها را به صورت هماهنگی حرکت میداد و نگاهش به آسمان آبی دوخته شده بود؛ آسمانی که در انتهای آن، از هماکنون، پرتوهای سرخرنگ غروبی باشکوه به هم میپیوستند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.