زنبوردار حلب
درباره نویسنده کریستی لفتری:
کریستی لفتری (Christy Lefteri) نویسنده کتاب زنبوردار حلب، در سال ۱۹۸۰ در لندن از پدر و مادر یونانی قبرسی متولد شد که در سال ۱۹۷۴ در جریان حمله ترکیه به لندن نقل مکان کردند. وی مدرک زبان انگلیسی و فوق لیسانس نویسندگی خلاق را در دانشگاه برونل به پایان رساند. وی قبل از عزیمت برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا و نوشتن، به دانشجویان خارجی انگلیسی درس داد و سپس معلم دبیرستان شد. وی همچنین در حال تحصیل برای روانپزشک شدن است. کتاب زنبوردار حلب در زمان کار خود به عنوان داوطلب در یک مرکز پناهندگی تحت حمایت یونیسف در آتن نوشت.
درباره کتاب زنبوردار حلب:
این کتاب روایتی جذاب و عمیق از یک زوج است که در جنگ سوریه آسیب دیدهاند و به دنبال راه نجاتی برای زندگیشان میگردند.
نوری زنبوردار است و همسرش افرا، یک هنرمند. آنها زندگی سادهای دارند و در شهر زیبای حلب سوریه به سر میبرند تا اینکه جنگ داخلی بیپایان در این کشور آغاز میشود و این زوج ناچار به فرار میشوند. فرزند آنها سامی در اثر انفجار بمب کشته میشود و افرا نیز بینایی خود را از دست میدهد. حالا این زوج رنجور و ناامید باید سفری خطرناک را از طریق ترکیه و یونان به سمت آیندهای نامشخص در انگلیس آغاز کنند.
کتاب زنبوردار حلب تنها داستان خانوادهای نیست که تلاش میکنند روح زخمی خود را ترمیم نمایند بلکه شجاعت و پایداری آنها را برای مقابله با خطرات بسیاری به تصویر میکشد که اکثر پناهجویان با آن دست به گریبان میشوند.
کریستی لفتری توانسته است با قلم خود داستانی دلسوزانه و زیبا را از پیروزی روح انسان روایت کند و کتاب حاضر با داستان قدرتمند خود مفاهیم عمیقی را به شما یادآور میشود که شاید مدتهاست از یاد بردهاید.
این کتاب افتخارات زیادی از جمله: برندهی جایزهی اسپن وردز، نامزد جایزهی Dayton Literary Peace و کتاب منتخب باشگاه کتابخوانی A BBC RADIO 2 در سال 2019 شده است.
قسمتی از کتاب زنبوردار حلب:
دیروز پسری را در آینهٔ بخارگرفتهٔ سرویس بهداشتی مشترک دیدم. تیشرت سیاه تنش بود، اما وقتی بهسمتش برگشتم، دیدم همان مرد مراکشی است که روی توالت نشسته و ادرار میکند. با لهجهٔ عربی خاص خودش گفت: «باید در رو قفل کنی.»
اسمش را یادم نمیآید، اما میدانم اهل روستایی نزدیک تازه است، در دامنهٔ کوه ریف. دیشب برایم تعریف کرد که ممکن است او را به یک مرکز بازداشت مهاجران به اسم یارلز وود بفرستند. مددکار اجتماعی گفته ممکن است بفرستندش. امروز عصر نوبت من است که با او ملاقات کنم. مرد مراکشی میگوید خیلی زیباست، شبیه رقاصهای پاریسی که مرد مراکشی مدتها قبل از ازدواج با همسرش یکبار در هتلی در رباط با او ملاقات کرده بود. دربارهٔ زندگی در سوریه از من پرسید. راجعبه کندوهای زنبورم در حلب برایش گفتم.
عصرها خانم صاحبخانه برایمان چای و شیر میآورد. مرد مراکشی پیر است و شاید هشتاد یا نود سال داشته باشد. هم قیافه و هم بویش مثل این است که جنس بدنش از چرم باشد. کتابی میخواند به اسم چطور بریتانیایی شویم و بعضی وقتها برای خودش نیشخند میزند. گوشیاش را روی پایش گذاشته است و آخر هر صفحهای که میخواند یکبار به گوشی نگاه میکند، اما هیچوقت هیچکس به او زنگ نمیزند. نمیدانم منتظر کیست و اصلاً چطور خودش را به اینجا رسانده یا چرا در این سنوسال خطر چنین سفری را به تن خریده، چون قیافهاش شبیه کسانی است که منتظر رسیدن مرگ هستند. متنفر است از اینکه مردهای غیرمسلمان ایستاده ادرار میکنند.
حدود ده نفر در این پانسیون قدیمی و مخروبهٔ کنار دریا ساکن هستیم که هرکداممان از یک جای دنیا آمدهایم و همه منتظریم. ممکن است همینجا نگهمان دارند یا ما را بفرستند که برویم، اما دیگر لازم نیست تصمیم خاصی بگیریم. اینکه کدام مسیر را برویم، به چه کسی اعتماد کنیم یا دوباره چوب بیسبال بهدست بگیریم و مردی را بکشیم، همه متعلق به گذشته هستند. بهزودی آنها هم مثل رودخانهٔ توی نقاشی تسلیم و ناپدید میشوند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.