زمینهای نفرینشده
درباره نویسنده ویسنته بلاسکو ایبانز:
ویسنته بلاسکو ایبانز (Vicente Ibanez) نویسنده کتاب زمینهای نفرینشده، ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۷ در والنسیا، اسپانیا به دنیا آمد و در ۲۸ ژانویهٔ ۱۹۲۸ در۶۰ سالگی در مانتون، فرانسه درگذشت. او یکی از بزرگترین نویسندگان قرن بیستم اسپانیا و شاید بزرگترین این نویسندگان است. وی دوران جوانی را در مادرید گذرانید. پیش از آنکه تحصیلات خود را تمام کند به جرم افکار انقلابی از دانشگاه مادرید اخراج شد و در سال ۱۸۸۹ بر اثر شرکت در نهضت شورشطلبی اسپانیا به فرانسه پناه برد. چند سال بعد به کشورش بازگشت و مجله مهم «ملت» را که ارگان نهضت جمهوریخواهان بود تأسیس کرد و نخستین رمانهای خود را به نام «گل بهار» و «آرزوی تارتانا» برای همین مجله نوشت.
اندکی بعد دوباره ناچار به فرار از اسپانیا شد و با لباس ملاحی به ایتالیا رفت. در بازگشت به اسپانیا خود را به ستاد ارتش معرفی کرد و بازداشت شد و در نتیجه محاکمه به چهار سال زندان محکوم گردید. نه ماه بعد بخشیده شد و به نمایندگی مجلس انتخاب گشت در همین سال بود که کتاب معروف «سرزمینهای نفرین شده» را که بهترین اثر ادبی نیمه دوم قرن نوزدهم اسپانیا دانستهاند، انتشار داد. بلاسکو ایبانز تا سال ۱۹۰۹ در عالم سیاست بود. اما از آن پس از سیاست کناره گرفت و به جهانگردی و فعالیت ادبی پرداخت و محصول این فعالیت ادبی او، یکی از عالیترین گنجینههای ادبی زبان اسپانیا را تشکیل داد.
وی در آغاز کار رماننویس ملی بزرگی محسوب میشد، اما اندکاندک پا از دایره «ملی» بیرون گذاشت و رماننویس «بشری» شد. یکی از آثار او «میدانهای خونین» که در ایران به نام «خون و شن» معروف است، به قدری شهرت یافته که تقریباً به تمام زبانها ترجمه شدهاست. مهمترین آثار ادبی او بدین قرارند: سونیکا هرجایی (۱۹۰۱)، چهار سوار سرنوشت (۱۹۰۲)، گل و نی، کلیسا (۱۹۰۳)، مشرق و زمین و خون و شن (۱۹۰۸).
درباره کتاب زمینهای نفرینشده:
کتاب زمین های نفرین شده را بهترین اثر ادبی نیمهٔ دوم قرن نوزدهم اسپانیا دانستهاند.
«باتیست بورول» و خانوادهاش به روستایی محصور بین باغهای والنسیا نقل مکان میکنند تا زمینهایی را که از ۱۰ سال پیش متروک مانده و بین اهالی جا افتاده است که نفرین شده است، آباد کند. پیش از این مالک حریص این زمینها، «بارت پیر»، مستأجری شریف و کوشا را که سالها روی این مزارع کار کرده بود، بسیار تحتفشار قرار داده بود. آن آزارها منجر به اتفاقی عجیب میشود و زمینها خالی از سکنه میماند. همسایگان که از بلایی که بر سر بارت و خانوادهاش میاید شوکه میشوند، در دفاع از او از ورود هر فرد دیگری به زمینهای بایر و کلبهٔ ویرانشدهٔ بارت ممانعت میکنند. حالا باتیست با آنها و عقاید خرافیشان روبهرو است.
قسمتی از کتاب زمینهای نفرینشده:
هر روز صبح، سپیدهدم، روزتا، دختر باتیست، از رختخواب بیرون میپرید. چشمانش از خواب همچنان سنگین بود و پس از کش آوردن بازوها و پیچوتاب ملیحانهای که تمام بدن بلوندش را میلرزاند، درِ خانه را باز میکرد.
قرقرهٔ چاه غیژغیژ میکرد، سگ کوچولوی زشتی که شب را بیرون از خانه سپری کرده بود، نزدیک دامنش میپرید و از خوشحالی پارس میکرد و روزتا، در پرتو آخرین نور ستارگان، یک سطل آب سرد از آن سوراخ گرد و تاریک که تاج پیچک انبوهی داشت بیرون میآورد و روی صورت و دستانش میریخت.
پس از آن، زیر نور شمع، خانه را برای سفر به والنسیا ترک میکرد.
مادر بدون دیدنش از روی تخت با انواعواقسام پیشنهادها او را دنبال میکرد. میتوانست آنچه از شام باقی مانده بود بردارد: سه ماهی ساردینی که در قفسه پیدا میکرد کافی بود. مراقب باش که ظرف را مانند روز قبل نشکنی. آه! خرید نخ، سوزن و چند صندل برای کوچولوها را فراموش نکن. بچهٔ خرابکار!… پول در کشوی میز کوچک بود.
و درحالیکه مادر در رختخواب غلت میخورد و گرمای اتاقخواب او را نوازش میکرد و قصد داشت نیم ساعت بیشتر نزدیک باتیست عظیمالجثه بخوابد که داشت با صدای بلند خروپف میکرد، روزتا به چرخیدنش در خانه ادامه داد. غذای ناچیز خود را در سبدی گذاشت، شانهای را از میان موهای بلوندش که انگار خورشید رنگ آن را جذب کرده بود، رد کرد و دستمال را قبل از بیرون رفتن، زیر چانهاش بست. با احتیاطی لطیف به خواهر بزرگتر نگاه کرد تا ببیند آیا بچههای کوچکی که روی زمین خوابیده بودند، همه در یک اتاق، بهخوبی رویشان پوشیده شده است. آنها پشتسرهم خوابیده بودند، از بزرگترین تا کوچکترینشان، از باتیستتِ بیش از حد رشدکرده تا کودک خردسالی که هنوز بهسختی میتوانست حرف بزند، مثل یک ردیف از لولههای ارگ کلیسا.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.