زرد کرومی (تابستان خاموش)
درباره نویسنده آلدوس هاکسلی:
آلدوس هاکسلی (Aldous Huxley) نویسنده کتاب زرد کرومی، با نام کامل آلدوس لئونارد هاکسلی، زاده ی ۲۶ ژوئیه ۱۸۹۴ – درگذشته ی ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳، نویسنده و فیلسوف بریتانیایی و یکی از اعضای برجسته ی خانواده ی هاکسلی بود.بیشتر شهرت او به خاطر رمان هایش همچون دنیای قشنگ نو که در یک زمینه ی پادآرمانشهری از لندن تصویر شده است، یا برای کتاب های غیرداستانی اش مانند درهای ادراک که به بیان تجربه های نویسنده از مصرف یک داروی روان گردان اختصاص دارد، و یا برای طیف گسترده ای از مقالات است. او در ابتدای دوران فعالیت اش، ویرایشگر مجله ی آکسفورد پوئتری بود و تعدادی داستان کوتاه و شعر نیز منتشر کرد. بعدتر، سفرنامه، فیلم نامه و نمایش نامه نیز نوشت.
وی دهه های پایانی زندگی اش را در آمریکا گذراند و از ۱۹۳۷ تا زمان مرگش در لس آنجلس زندگی کرد. در سال ۱۹۶۲ یک سال قبل از مرگ اش، عنوان مصاحب ادبیات از طرف انجمن پادشاهی ادبیات انگلستان به او اعطا شد.هاکسلی یک انسان گرا، صلح جو و هجونویس بود. بعدها، موضوع های روحانی همچون فرا-روان شناسی، عرفان فلسفی به طور مشخص، و عام گرایی نیز در شمار علایق او قرار گرفتند. در سال های پایانی زندگی اش، او را به عنوان یکی از اندیشمندان برجسته ی زمانه ی خودش پذیرفته بودند. او هفت بار برای دریافت جایزه ی نوبل ادبیات نامزد شده بود.
درباره کتاب زرد کرومی:
زمانی که کتاب زرد کرومی منتشر شد، به نظر آمد که دوران پس از جنگ، رمان نویسی هم طراز موران و ژیرودو به دست آورده است. این هجو سرشار از هالههای معنایی دربارهی انگلستان منزه طلب و طالب زیبایی، از نظر تحلیل و زیبایی و نوشتار، آغاز شایان توجهی است. «کروم» نام خانهی روستایی هنری ویمبوش ثروتمند است و همان جاست که قهرمان ماجرا، شاعری جوان و خجالتی و عاشق خواهرزادهی صاحبخانه، به عنوان میهمان اقامت میگزیند. دنیس ضمن اینکه به آن ابراز عشق میکند موجب میشود تا با اشخاصی بسیار عجیب آشنا شویم: پریسیلا ویمبوش به علم غیب میپردازد و وقتش را به تنظیم طالع بازیگران بریج یا به شرط بندی اسب دوانی میگذراند. دوستش، خانم جنی مالیون، پیردختری که در برج عاج ناشنواییاش انزوا گزیده است، یادداشتهای خصوصیاش را از کاریکاتور پر میکند.
هنری ویمبوش مردی طالب زیبایی است. او مدام از تابلوهای پریمیتیف ایتالیایی دم میزند و تاریخچهی نیاکانش را مینویسد و خواندن دست نوشتههایش را که لحن داستانی آن یادآور سبک کهنهی قرن هجدهم است، به اطرافیانش تحمیل میکند. آقای اسکوگن، دوست قدیمی هنری دیمبوش در کالج، با ارائهی اصول خردگرایانهاش در مورد حکومت مطلوب، دنیس را از ابراز عشق به آن باز میدارد. آن تنها شخصیتی است که فلسفهاش «لذت بردن از خوشیهای زندگی و فرار از رنجها» است. در پس زیبایی کودکانهاش، ذهنی بسیار پخته پنهان است. بنابراین، گومبالد نقاش را به آرمانگرای جوان، که از بیهودگی هستی سخن میگوید، ترجیح میدهد. در این نمایشگاه انواع مفاهیم هستی، که دنیس از آن عبور میکند، ایوان و مری نمایندگان دور ریختن پیش داوریهای جنسیاند.
مری جوان، با اینکه شیفتهی روانکاوی و کوبیسم و مهار کردن زاد و ولد است، دختر معصوم وازدهای است. ایوان عشق جسمانی را به او میشناساند و کمکش میکند تا خود را از تربیتی منزهطلبانه نجات دهد، اما به عوض آرامشی که او انتظارش را میکشید در چنگ «اندوهی تازه و ژرف» رهایش میسازد. در پایان جشن بزرگ دهکده، دنیس آن را در میان بازوان گومبالد غافلگیر میکند. از حسادت بر فراز برج قدیمی میرود تا به زندگی خود خاتمه دهد. ملاقات به جای مری که با اعتراف به اندوه خود او را دلداری میدهد، موجب نجاتش میشود. خود را ملزم به ترک میزبانانش میکند و بیهوده بر رفتن خود افسوس میخورد اما آن، که از نقاش سرخورده است، اقدام به بازگشت به سوی او میکند.
طرح و توطئه احساسی بهانهای است که به هاکسلی امکان میدهد تا نمایشگاهی از چهرههای نو به وجودآورد و دنیایی توخالی تصویر کند که تمایلات خودجوش به سختی در آن بروز مییابند. نثر ظریف گفتگوها با طنز خندهداری در توصیف همراه میشود. به طور مثال، اسکوگن پیر به «یکی از آن سوسمار- پرندههای دوران سوم زمین شناسی» شبیه است. ویمپول اشراف زاده « با چهرهی کلاه ملون» متأسف است که تمام اهالی دهکده نمردهاند، زیرا در آن صورت از خواندن روایت جشن بیشتر لذت میبرد! نویسنده که سبکبال از برازندگی است، و بیشتر انسانی محفلی است تا سرخورده، باز هم دنیایی جذاب و شاد میآفریند؛ حال آنکه در آن برگهای خشک انتقادش بیرحمانهتر خواهد شد.
قسمتی از کتاب زرد کرومی:
هیچ وقت قطار سریع السیری از این قسمت خاص خط آهن نمیگذشت. تمام قطارها ـ یعنی همان تک و توکی که میآمدند ـ در تمام ایستگاهها توقف داشتند. دنیس اسامی این ایستگاه ها را از بر بود: بل، تریتن، سپاون دلاوار، نیپس ویچ فر تیمپانیه، وست بول بی، و بالاخره، کملت آن دواتر. کملت همان جایی بود که همیشه از قطار پیاده می شد و آن را به خود وامی گذاشت تا با خزیدنی کند و کاهلانه راهش را به اعماق سرسبز انگلستان ادامه دهد ـ خدا می دانست تا کجا.
اینک نفیرکشان از وست بولبی می گذشتند. شکر خدا که یک ایستگاه بیشتر نمانده بود. دنیس اسبابهایش را از روی رف برداشت و آنها را با نظم و ترتیب در گوشه ای روبروی خودش چید. کاری باطل و بیهوده. اما به هر حال نمی شد بیکار نشست. وقتی از این کار فراغت یافت از نو به پشتی صندلی پله داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. هوا بی اندازه گرم بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.