رونالدو ظهور یک برنده
وقتی به رئال مادرید پیوست، همه مردم با پیراهن سفید باشگاه رئال مادرید به استقبالش آمدند. یکی از بهترین بازیکنان دنیا بالاخره به تیم آنها میآمد. آرم معروف رئال مادرید روی پیراهنی که جلوی کمد آویزان بود خودنمایی میکرد، نامش و شماره ۹ پشت آن حک شده بود.
چقدر برای این لحظه رؤیاپردازی کرده بود؟ لحظهای نبود که آرزوی پوشیدن پیراهن رئال مادرید را نداشته باشد. کوچک که بود، همیشه میگفت دوست دارد برای مادرید بازی کند و همیشه همه جواب میدادند: کی دوست نداره؟ به اطراف نگاه کرد. به برنابئو. بالاخره اینجا بود، لبخندی روی صورتش نمایان شد، کریستیانو چشمانش را بست و نفس عمیق دیگری کشید. نام او را که در ورزشگاه اعلام میکردند باید وارد زمین میشد و به سمت سِن حرکت میکرد. این تمام کاری بود که باید انجام میداد: از پلهها بالا برود و چیزی را که میخواست بگوید. با چند نفری دست بدهد و عکس بیندازد. به دوربینها عادت داشت، اما اینبار فرق میکرد. اینبار رؤیای زندگیاش تحقق یافته بود.
او فقط یک پسر بچه فقیر بود که همهچیز را درباره فوتبال، در خیابانهای مدیرا آموخته بود. چطور به اینجا رسیده بود؟ چطور به بالاترین سطح فوتبال جهان رسیده بود؟ چشمانش را بست و جزیره دوران کودکیاش را تجسم کرد: خیابانهای فرسوده، زاغهها و زمینهای فوتبال. حس کودکیاش به سراغش آمده بود. اولین خاطراتش در کلیسایی بود که لباس آبی و سفید بر تن داشت.
قسمتی از کتاب رونالدو ظهور یک برنده:
ماریا دوس سانتوس، معلم کریستیانو، گچی از سبد پایین تخته برداشت و درس را شروع کرد. صندلی کریستیانو رونالدو دوباره خالی بود. معلم روی تخته کلماتی مینوشت. صدایی در کلاس آمد و چندتا از بچهها بهآرامی خندیدند. معلم رو به کلاس برگشت و کریستیانو را دید که روی صندلیاش نشسته است. دستانش را روی میز گذاشته بود و با موهایی خیس به او خیره شده بود. معلم گفت: «خوبه که بالاخره افتخار دادید آقای آویرو!» کریستیانو گفت: «ممنون خانم دوس سانتوس.» صدای خنده ریزی در کلاس پیچید و کریستیانو چشمکی به معلم زد. چشمک عصبانیت معلم را از بین برد، پای تخته برگشت و شروع به نوشتن کرد. بعد دوباره سریع به سمت کلاس برگشت، کریستیانو دقیقاً همانطور نشسته بود، این بار لبخندی زد. معلم خندهاش را خورد و به نوشتن روی تخته ادامه داد. اگر شاگرد دیگری بود، او را برای تنبیه به دفتر مدرسه میفرستاد. اما در مورد زندگی کریستیانو میدانست: فقیر با پدری دائمالخمر، جای خوشحالی بود که به مدرسه میآمد، حتی با وجود اینکه به تنها چیزی که فکر میکرد فوتبال بود.
وقت ناهار، بچهها روی محوطه چمن حیاط نشسته بودند و غذا میخوردند. کریستیانو چیزی برای خوردن نداشت، اما خودش را عادت داده بود تا ناهار نخورد و به جای آن تمرین کند. توپی در کار نبود، پس از جورابهایش استفاده میکرد و در زمانی که تمام بچهها در حال خوردن ساندویچ و میوه بودند، با توپ جورابی روپایی میزد.
گلندا، یکی از همکلاسیهای کریستیانو درحالیکه نصفه سیبی به او تعارف میکرد گفت: «در مورد چیز دیگهای فکر میکنی کریستیانو؟»
کریستیانو گفت: «نه.» به روپایی زدن ادامه داد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.