روح عاشق
درباره نویسنده مارک لوی:
مارک لوی (Marc Levy) نویسنده کتاب روح عاشق، نویسنده قرن بیستم میلادی اهل فرانسه است. او از سال 2000 میلادی به نگارش رمان روی آورده است و کتابهای او از همان ابتدا در صدر پرفروش ترینها در فرانسه جای گرفتهاند. رمانهای او به بیش از 42 زبان ترجمه شدهاند و از برخی از آنها فیلم نیز تهیه شدهاست. از ویژگیهای بارز لوی این است که خیال، امر شگفت انگیز و واقعیت را به گونهای بیبدیل با یکدیگر پیوند میزند و سرانجام، در پایان داستان، حتی شگفتانگیزترین رویدادها نیز توجیهی بر اساس دنیای واقعی پیدا میکنند. در این راستا میتوان به رمانهایی چون و اگر میشد از نو بنا کرد چه و سفر عجیب آقای دالدری اشاره کرد.
درباره کتاب روح عاشق:
لحن طنز و نثر شیوای مارک لوی باعث میشود از لحظهای که کتاب روح عاشق را در دست میگیرید، به قدری جذبش شوید که دیگر نتوانید آن را کنار بگذارید. یکی دیگر از زیباترین ویژگیهای کتاب، عشق میان پدر و پسر است که مارک لوی به خوبی توانسته آن را به تصویر بکشد. این اثر نظر بسیاری از طرفداران رمان را به خود جلب کرد. یک روز مارک لوی، در حالی که پشت میز کارش نشسته بود، چشمش به عکسی خندان از پدرش افتاد. گویی که عکس پدر میخواسته با او حرف بزند. همانجا بود که اولین جرقهی کتاب روح عاشق در ذهن او شکل گرفت. در واقع میتوان این اثر را نوعی ادای احترام نویسنده به پدرش به حساب آورد.
تجدید دیدار یک پدر و پسر و تجربهای دیوانهوار که هردوی آنها زندگی میکنند، احساساتی در شما برمیانگیزد که هرگز آن را فراموش نخواهید کرد. نویسنده در این کتاب منطق و بیمنطقی را به هم درآمیخته است. داستانی هیجانانگیز که از خواندن آن پشیمان نخواهید شد.
آن روز همهچیز در ظاهر عادی به نظر میآمد. یک روز معمولی قبل کنسرت بود که توما، نوازندهی حرفهای پیانو، روی مبل خانهی مادرش نشسته و شروع به سیگار کشیدن کرده بود. مادرش از خانه بیرون رفته و توما در آپارتمان تنها بود. زمان زیادی نگذشته بود که به سمت پنجره رفت. ناگهان صدایی شنید که او را در سر جایش میخکوب کرد؛ صدای پدر مرحومش که به او هشدار میداد زیاد از لب پنجره خم نشود! توما حس کرد سرگیجه دارد و در حال مرگ است. آن صدای مرموز در سرش یک ریز حرف میزد. سعی کرد برای دلداری به خودش هم که شده تمام این ماجراها را به استرس کنسرت، نزدیکی به سالگرد فوت پدرش و حملهی عصبی ربط دهد. اما تمام تلاشهایش بینتیجه ماند. کمی بعد روح پدر، انگار که از پس کاری بزرگ برآمده باشد، سروکلهاش از ناکجا پیدا شد و سرخوشانه رو به توما گفت: «بالاخره از پسش برآمدم! توقع نداشتم کار آسانی باشد.»
این روح پرزحمت و البته دوستداشتنی، خواستهای دارد. تمنایی که به اندازهی تمام زندگیاش برای او ارزشمند است. حال توما یا باید دست روح پدرش را بگیرد، با هم سوار هواپیما شوند و در سان فرانسیسکو به ملاقاتی دور از انتظار بروند، یا باید به تمام این دیوانگیها پایان ببخشد. این یک سفر ساده نیست؛ بلکه دیدار با زنیست که پدرش سالها مخفیانه عاشق او بوده و البته دیدار با دختر آن زن که به طرز عجیب و غریبی آشنا به نظر میرسد.
قسمتی از کتاب روح عاشق:
برای مردی که تحملِ از دست رفتنِ کنترل حرکاتش را نداشت، این احساس سرگیجه وحشتناکتر از یک حیرت ساده بود؛ مردی که با دقت برای هر روزِ زندگیاش تصمیم میگرفت؛ مثل یک نوازندۀ پیانو یا حتی بدتر، مثل یک جراح… یا بازهم بدتر؛ مثل پدرش که صدایش چند لحظه قبل، از آنسوی مرگ، یکدفعه شنیده شده بود.
توما همانطور که چشمهایش را به بالکن آپارتمان روبهرویی دوخته بود، خودش را به شیشه چسباند؛ به این امید که لرزشِ ناگهاناش را کنترل کند.
صدا سربهسرش گذاشت: «میتونی دستگیره رو وِل کنی… هیچکی تا حالا از یه پنجرۀ بسته نیفتاده!»
توما نفسنفسزنان گفت: «تو به من هشدار داده بودی… من چیکار کردم؟! چی توی این سیگارها بود؟! من سلولهای عصبیم رو از بین بردم!»
صدا غُرغُر کرد: «توما، لطفاً آروم باش! تو فقط یه سیگار ماریجوآنا کشیدی. تو نه اولین نفری، نه آخرین نفر. قبول دارم که احتمالاً درمورد هشدارهام یهکم زیادهروی کردهم، ولی اون زمان تو یه نوجوان بودی و من وحشت داشتم که یه مخدر قوی رو امتحان کنی… و این واقعیت که تو امشب صدام رو میشنوی، هیچ ربطی به اون سیگار نداره.»
توما با صورت چسبیده به شیشه تکرار کرد: «ربطی نداره؟ من میشنوم که روح پدرم داره باهام حرف میزنه! خدای من، این وضعیت رو تغییر بده؛ دارم میمیرم!»
«خدا رو راحت بذار! و بهخاطر روح هم ممنون باش؛ خیلی دوستداشتنیه! تو دچار یه حملۀ هراس۱۸ شدی و این باتوجهبه شرایطت، قابلتوجیهه. اون ترفند کوچولویی رو که برای تخلیۀ استرس قبل از ورود به صحنه یادت دادم، یادت میآد؟ دستهات رو جلوی دهنت بذار، یه نفس عمیق بکش و بعد بده بیرون… دیاکسید کربن تأثیرش رو میذاره؛ خیلی سریع حالت بهتر میشه. اگه میتونستم کمکت کنم، با کمال میل این کار رو میکردم، ولی توانایی این کار رو ندارم. همینکه تونستم باهات حرف بزنم، خودش یه شاهکاره!»
توما حس کرد پاهایش رها شدهاند… بدنش در راستای پنجره سُر خورد. روی زمین نشست و قبل از اینکه سرش را مابین زانوهایش فرو ببرد، مچاله شد.
«توما، بسّه دیگه؛ مثل بچهها رفتار نکن! اون فقط یه سیگار ماریجوآنا بود.»
«بارِ اول، من گاوهای ماده رو دیدم که پرواز میکردن… حالا هم صدای روح پدرم رو میشنوم… چرا من نمیتونم مثل بقیۀ آدمها زندگی کنم؟ خودم رو مهمون کنم، بدون اینکه بعدش عین ماهیِ عنبر باد کنم… یا مست کنم، بدون اینکه این حس رو داشته باشم که قراره بمیرم….»
«چیزی که داری میگی، مسخرهست! هرکدومِ ما از زیادهرویهامون آسیب میبینیم. بعضیها بهش اعتراف میکنن و بعضیها لاف میزنن؛ فقط همین!»
توما که گوشهایش را میگرفت، فریاد زد: «التماس میکنم، این صدا رو ساکت کن!»
«من این رو برای اطمینان دادن به تو گفتم؛ نیازی نیست بدعُنُق باشی!»
اما توما هیچچیزِ اطمینانبخشی در این اتفاق نمیدید؛ اینکه صدای یک مُرده را طوری شنیده که انگار مثل او توی همان اتاق حضور داشته است.
صدا دوباره شروع کرد: «اگه قبول میکردی سرت رو بیاری بالا، خودت متوجه میشدی که حسهات فریبت نمیدن.»
توما قبل از اینکه بایستد، نفس عمیقی کشید. در تاریکروشنِ گوشهای از اتاق، او چهرۀ آشنای پدرش را شناخت که روی مبل چرمیِ مشکیِ بزرگی که عادت داشت در آنجا مطالعه کند، نشسته و با نگاهی محبتآمیز به او خیره شده بود. حضور او برای اینکه تنها کلمۀ خطورکرده به ذهنش، توی گلویش گیر کند، کافی بود: بابا!
احتمالاً روز سالگرد فوت پدرش، استرس کنسرت، حالت خستگیای که نمیتوانست انکارش کند و درنهایت سیگار ماریجوآنایی که نباید میکشید، برای معنا دادن به چیزی که معنایی نداشت، کافی بود.
او زیرلب زمزمه کرد: «بعد از خوابِ امشب، فردا همهچی به حالت عادیش برمیگرده.»
«یه روز بهم توضیح میدی که منظورت از عادی چیه. مثلاً این واقعیت که پسری به سن تو و نسبتاً جذاب… اگه نخوایم بگیم شبیه پدرشه و توی حرفۀ خودش استاده… شب قبل از کنسرتش رو تنها و توی آپارتمان مادرش میگذرونه؟ اگه منظورت از عادی، اینه، میتونی اون رو برای خودت نگه داری. بیا جلو تا از نزدیکتر ببینمت.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.