روانی
درباره نویسنده رابرت بلاک:
رابرت بلاک (Robert Bloch) نویسنده کتاب روانی، با نام کامل رابرت آلبرت بلاک (زاده ۵ آوریل ۱۹۱۷، شیکاگو – درگذشته ۲۳ سپتامبر ۱۹۹۴، لس آنجلس) نویسندهٔ آمریکایی صاحب سبک در گونههای وحشت، جنایی و علمی-تخیلی بود. معروفترین اثر وی رمان روانی یا سایکو یا Psycho است. بلاک داستانهای کوتاه و رمانهای متعددی در زمینه ادبیات جنایی و دلهره آور خلق کرد و به واسطه قهرمانان داستانش که همگی از ناراحتیهای روانی رنج میبردند به شهرت رسید.
از وی داستان کوتاه آن قطار عازم جهنم به فارسی ترجمه شده و در آکادمی فانتزی قرار گرفتهاست. او بیش از هفت دهه به نویسندگی اشتغال داشت و آثار متعددی از خود به جای گذارد که در این میان رمان «روانی» نوشته شده به سال ۱۹۵۹ از همه موفقتر و مشهورتر است که یک سال پس از انتشار دستمایه کارگردان بزرگ و سلطان سینمای دلهرهآور «آلفرد هیچکاک» برای خلق اثری سینمایی به همین نام گردید.
درباره کتاب روانی:
این اثر را به درستی مشهورترین عنوان در کارنامهی بلاک میدانند. رمان روانی نخستین بار در سال 1959 به انتشار رسید، و حتی پیش از آنکه هیچکاک با اقتباس استادانهاش نامِ آن را بیش از پیش بر سر زبانها اندازد، توجه بسیاری از مخاطبین را به خود جلب کرده بود.
مطالعهی رمان روانی، با وجود آنکه کلیت داستان آن ممکن است به واسطهی آشنایی با فیلم روانی برای بسیاری روشن باشد، لذتبخش و چه بسا شگفتانگیز است. زیرا اگرچه فیلمنامهی روانی تا حد زیادی به رمان رابرت بلاک وفادار است، با این حال تفاوتهای معناداری نیز میان آنها دیده میشود. از جمله اینکه نورمنِ رمان میانسال است و نورمنِ فیلم در ابتدای جوانی. از اینکه بگذریم، به طور کلی باید بگوییم مطالعهی رمانهایی که مورد اقتباس واقع شدهاند، آن هم اقتباسهایی چنین درخشان و مشهور، میتواند پرسشهای مهم و جدیای را در باب رابطهی ادبیات و سینما، و شباهتها و تفاوتهایشان با یکدیگر، در ذهن افراد علاقهمند به مباحث نظری ایجاد کند. پس این کار نه تنها بیهوده نیست، بلکه نسبت به مطالعهی رمانهایی که مورد اقتباس واقع نشدهاند، از مزیتی مضاعف برخوردار است.
دختر جوانی به نام ماریون کرین به سودای ازدواج با مرد محبوبش، پولهای رئیس خود را میدزدد و متواری میشود. او برای محو ساختن هر رد و نشانی از خود، چارهای جز ترک شهر زادگاهش نمیبیند. فرار او اما سرانجامِ خوشی ندارد: ماریون در جاده گرفتار طوفان میشود و به ناچار در مُتلی کوچک به نام «بیتس» اقامت میکند. صاحب این متل، نورمن بیتس، ظاهراً مردی معقول و حتی متشخص است، در واقع اما یک دیوانهی به تماممعناست؛ بیچارهای با عقدههای عمیق روانی که از وی شخصیتی توأمان خطرناک و ترحمبرانگیز ساختهاند. کاش ماریون میدانست که در متل بیتس چه فاجعهای انتظارش را میکشد…
قسمتی از کتاب روانی:
نورمن حتی برای لحظهای انگار آن صدا را شنید، اما به خاطر آورد که باران و صدای پاهایی که میشنید ریتم مشابهی با ضربات استخوان بر طبل داشتند. او تقریباً بیآنکه لازم باشد این صدای پا را بشنود، از وجود آن آگاه بود. هر وقت مادرش وارد میشد بهراحتی میتوانست وجود او را تشخیص دهد. حتی لازم نبود سرش را بالا کند و او را ببیند.
در واقع او سرش را هم بالا نکرد و بهجای آن وانمود کرد که دارد کتابش را ادامه میدهد. مادر در اتاق خودش میخوابید و نورمن میدانست هر وقت او از خواب بیدار میشود چقدر غرغرو و بداخلاق میشود. برای همین بهترین کار این بود که حرفی نزند و در دلش آرزو کند که مادرش دچار یکی از همان حالتهای بدش نشده باشد.
«نورمن، میدونی ساعت چنده؟»
او آهی کشید و کتاب را بست. الان دیگر میدانست که مادرش دارد شروع میکند. همین سؤال نشانهٔ ستیزهجویی بود. مادر برای آنکه بیاید اینجا مجبور بود از جلوی ساعت دیواری پدربزرگ رد شود و بهراحتی میتوانست ببیند که ساعت چند است. با این حال منطقی نبود که قضیه را بزرگ کند. نورمن نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و سپس تبسمی کرد. «یهکمی از پنج گذشته. حواسم به خوندن کتاب بود، واسه همین نفهمیدم که اینقدر دیر شده…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.