دیدار اتفاقی با دوست خیالی
درباره نویسنده آدام گاپنیک:
آدام گاپنیک (Adam Gopnik) نویسنده کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی، در ۲۴ اوت ۱۹۵۶ در فیلادلفیا به دنیا آمد و در مونترآل کانادا بزرگ شد. پدرش در دانشگاه استاد ادبیات انگلیسی بود و مادرش استاد زبانشناسی. خودش هم در مؤسسهی هنرهای زیبای دانشگاه نیویورک تحصیل کرد. همکاری طولانی او با نیویورکر از ۱۹۸۶ شروع شد و جستارهایی که برای این نشریه نوشت نشان از تنوع حوزهی علایق و تیزبینیِ نگاهش دارند. سال ۱۹۹۵، نیویورکر او را به پاریس فرستاد تا مدتی در این شهر بماند و جستارهایی دربارهاش بنویسد؛ جستارهایی که بعدتر در قالب از پاریس به ماه هم گردآوری شدند. کتابهایی مثل از دریچهی بچهها (دربارهی زندگی در نیویورک و مصائب بچهداری) و اول، میزِ غذا (دربارهی غذا، آشپزی و رستوران) هم مجموعهجستارهای دیگری از گاپنیکاند که بیشتر جستارهایشان قبلاً در نیویورکر منتشر شده بودند.
گاپنیک در جستارهایش نشان میدهد که از سرک کشیدن به حوزههای مختلف ترسی ندارد. او دربارهی هر چیزی که برایش جذاب باشد مینویسد، لیبرالیسم و جهانیشدن، اینترنت و عصر اطلاعات، راه رفتنِ آدمیزاد، ارتباط تاریخ و جغرافیا، سرشلوغیهای همراه با زندگی شهری مدرن، ذائقه و سلیقهی غذایی و فرهنگی، تجربهی روانکاوی فرویدی، فوتبال و زیباییهایش، و حتی تجربهاش از یادگیریِ رانندگی در میانسالی. و در همهی اینها، ترکیبِ وسعت دید، دانش چشمگیر و بهروز، نگاه کنجکاو و تیزبین، ذهن تحلیلگر و لحنِ شوخوشنگ گاپنیک باعث میشود خواندنِ حاصلِ کارش لذتبخش باشد؛ یک جور عیش مدام.
درباره کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی:
کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی مجموعهایست از نُه جستار گاپنیک که نخستین بار در نیویورکر یا در یکی از سه کتاب از پاریس به ماه، از دریچهی بچهها و اول، میزِ غذا منتشر شدهاند و گرچه دامنهی موضوعی وسیعی دارند ــاز اینترنت و عصر اطلاعات و روانکاوی فرویدی گرفته تا پیادهروی، ارتباط تاریخ و جغرافیا، ذائقه و سلیقهی غذایی و فرهنگی، زیباییهای فوتبال و تجربهی یادگیری رانندگی در میانسالیــ بنمایهی همهی آنها حالوهوای زندگی مدرن و خوشیها و ناخوشیهای همراه آن است؛ بنمایهای که مثل نخ تسبیح همهی این جستارها را به هم وصل میکند.
در این کتاب مجموعهای از جستارهای گاپنیک گردآوری شده که به برخی از مسائل مهم زندگی مدرن شهری میپردازند. نگاه نو و معمولاً غافلگیرکنندهی او به مسائلی که بسیاری از ما روزانه با آنها سروکار داریم، مطالعات فراوانش در حوزهی تاریخ هنر و لحن قصه گویش، خواندن را به تجربهای ارزشمند و دوستداشتنی برای خواننده تبدیل میکند.
زندگی در شهرهای مدرن و دوران معاصرْ تجربههای مشترکی برای ما به همراه دارد. حرفهایمان خیلی وقتها شبیه هم میشوند، وقتمان کم است، سرمان شلوغ است، از ترافیک مینالیم، به دیگری تشر میزنیم که «دو دقیقه سرت را از گوشی بکش بیرون»، دور هم جمع میشویم تا فوتبال ببینیم و بعد سر میز غذا دربارهی خوراکیهای ناسالم و زندگی سالم در این زمانه نظریهپردازی میکنیم. تجربههایی که اسمشان را میگذاریم زندگی یا شاید زندگی مدرن، و بخشی جدانشدنی از زنده بودن در این دوراناند. گاپنیک از همینها حرف میزند؛ از تجربههایی که توصیفشان میتواند تصویری از زندگیهای مشابه ما بدهد.
اما تصویر به درد کسی میخورد که خودش اینها را ندیده باشد. تصویر برای آیندگان مفید است یا موجودات فضایی؛ اما هدف نوشتههای گاپنیک توصیف جهان و ارائهی گزارشی دربارهی آن نیست. با توصیف نمیشود به آن درک حسی مطلوب رسید. در مقدمهای بر بهترین جستارهای امریکایی ۲۰۰۸ نوشته: «جستار، در تعریفی نصفه و نیمه، متن کموبیش کوتاهی است که در آن موضوع ظاهری نوشته با نیت واقعیاش تفاوت دارد و جُستارنویس خیال میکند تفاوت این دو را میداند… جستار با موضوعی معمولی شروع میشود-ماهی گلی میمیرد- و در پایان، به موضوعی غیرمنتظره میرسد: مرگ چیست؟»
از نظر گاپنیک تفاوت بین ظاهر چیزها و معنایی که در باطنشان هست، همان معنایی که میشود از دلش حس زنده بودن را کشف کرد، هستهی اصلی جستار است. به این ترتیب کار او بیشتر کنار زدن لایههای آشکار و نقب زدن به دل مفاهیم است.
قسمتی از کتاب دیدار اتفاقی با دوست خیالی:
دختر سهسالهام اولیویا دوستی خیالی دارد به نام چارلی راویولی. اولیویا کودکیاش را در منهتن میگذرانَد و برای همین دوست خیالیاش، چارلی راویولی، هم اخلاق و رفتارش شبیه مردم منهتن است: در آپارتمانی در تقاطع مدیسون و لکزینگتون زندگی میکند، شامش مرغ کبابی، میوه و آب است و با اینکه فقط هفتسالونیمه است احساس میکند خیلی «بزرگ» شده و مردم هم بزرگ حسابش میکنند. اما عجیبترین خلق و خوی محلیِ همبازی خیالی اولیویا این است: همیشه سرشلوغتر از آن است که با اولیویا همبازی شود. دخترم تلفن همراه اسباببازی را میگیرد دم گوشش و صدایش را میشنویم که توی تلفن میگوید «راویولی؟ من اولیویام… اولیویا. میآی بازی کنیم؟ باشه. بهم زنگ بزن. خداحافظ.» بعد تق، گوشی را میبندد و سر تکان میدهد «همهش میره روی پیغامگیر.» یا میگوید «امروز با راویولی حرف زدم.»
من و همسرم میپرسیم «خوب بود؟» میگوید «نه. کار داشت، سرش شلوغ بود. درگیر تلویزیون.» (ادامه هم نمیدهد که معلوم شود راویولی تعمیرکار تلویزیون است یا خودش در تلویزیون برنامه دارد.)
اگر روز خوبی باشد خیلی «اتفاقی» به دوست نامرئیاش برمیخورد و با هم به کافه میروند. موقع شام ــدر انتهای روزی که طبق معمول خانه بوده، بازی کرده، ظهر خوابیده، ناهار خورده، توی باغوحش سنترالپارک گردش کرده و بعد دوباره چرتی کوتاه زدهــ بهمان خبر میدهد «یهویی چارلی راویولی رو دیدم. با هم قهوه خوردیم ولی بعدش دیگه زود باید میرفت.» گاهی هم از اینکه نتوانسته برنامههای دونفری برای خودشان ردیف کند، آه میکشد ولی آخرش قبول میکند که چارهای نیست؛ زندگی اینجوریست دیگر. میگوید «امروز یهویی چارلی راویولی رو دیدم. کار داشت.» بعد با خوشحالی اضافه میکند «ولی با هم یه تاکسی گرفتیم.» میپرسیم بعدش چه شد؟ میگوید «یه ناهار جنگی با هم خوردیم.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.