دوستان من
درباره نویسنده امانوئل بوو:
امانوئل بوو (Emmanuel Bove) نویسنده کتاب دوستان من، زادهی ۲۰ آوریل ۱۸۹۸ و درگذشتهی ۱۹ ژوئیه ۱۹۴۵، نویسنده قرن نوزدهم میلادی اهل فرانسه بود. او در پاریس از پدری یهودی مهاجر از اوکراین و مادری اهل لوکزامبورگ متولد شد. وی در Ecole alsacienne و Calvin de Genève تحصیل کرد. در 14 سالگی تصمیم گرفت رمان نویس شود. در سال 1915، وی به مدرسه شبانه روزی در انگلیس اعزام شد و در آنجا تحصیلات خود را به پایان رساند.
درباره کتاب دوستان من:
امانوئل بُوو در رمان «دوستان من»، از جانباز جنگ جهانی اول میگوید که پس از جنگ در پاریس زندگی میکند و در جستوجوی دوستی است. این اثر نخستین و معروفترین کتاب امانوئل بُوو و شاهکاری طنزآمیز و سرگرمکننده از این نویسنده محبوب فرانسوی است. کتاب به سادگی و کمی غیرمعمول آغاز میشود: «وقتی بیدار میشوم، دهانم باز است. دندانهایم خزدار هستند: بهتر است آنها را عصر مسواک بزنم، اما من هرگز به اندازه کافی شجاع نیستم.»
ویکتور باتون، مرد کوچک کلاسیک و بدون استعداد است. تنها چیزی که ویکتور دوست دارد این است که دوستش داشته باشند، و تنها چیزی که میخواهد یک دوست است. وقتی ویکتور در خیابانهای پاریس در جستجوی عشق یا دوستی یا ارتباطی زودگذر قدم میزند، ما هم به مهربانی او و هم به غرور عجیب او میخندیم، اما احساس میکنیم او نیز نوعی از همه ماست؛ شوالیهای تسلیمناپذیر در برابر شکستهای زندگی.
قسمتی از کتاب دوستان من:
در اتاق دیگر، پیرمردی زندگی میکند. خیلی ناخوشاحوال است، سرفه میکند. به ته عصایش لاستیکی چسبانده. استخوانهای کتفش قوز شدهاند. سیاهرگ برجستهای روی شقیقهاش نمایان است، درست بین پوست و استخوان. کتش از پشت دیگر به کفلهایش نمیرسد و هنگام راه رفتن چنان دو طرفش تکان میخورد که انگار هیچی در جیبهایش نیست. مرد بیچاره نردهها را میگیرد وخودش را با زحمت زیاد یکییکی از پلهها بالا میکشد. همین که چشمم به او میافتد، تا جایی که میتوانم نفسم را حبس میکنم تا بدون نیاز به نفسگیری دوباره، بیسروصدا، از کنارش عبور کنم.
یکشنبهها دخترش به ملاقاتش میآید. زیبارویی است. آستر پالتویش شبیه پرهای طوطی است؛ آنقدر آستر زیبایی است که با خودم میگویم نکند پالتو را وارونه پوشیده باشد. اما کلاهش برایش خیلی باارزش است چون بهمحض اینکه باران میبارد، تاکسی میگیرد. این زن بوی عطر میدهد، البته نه از آن عطرهایی که در لولههای شیشهای میفروشند.
مستأجران خانه از او متنفرند. میگویند بهجای چنین زندگی مجللی بهتر بود پدرش را از این وضع فلاکتبار خلاص میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.