در وادی درد
درباره نویسنده آلفونس دوده:
آلفونس دوده (Alphonse Daudet) نویسنده کتاب در وادی درد، (زاده ۱۳ مه ۱۸۴۰ – درگذشته ۱۶ دسامبر ۱۸۹۷) نویسنده فرانسوی بود. او پدر نویسندگان، لئون دوده و لوسین دوده بود. او در ۱۵ سالگی به پاریس رفت و به نوشتن داستان، نمایشنامه و شعر سرایی پرداخت. دوده با داستان نامههای آسیای من مشهور شد. آلفونس برای روزنامهها، بخصوص فیگارو چیز مینوشت، در یک فاصله ۵ ساله منشی خصوصی “دوک موری” بود، اولین کتابها و داستانهایش او را سرشناس کرد، اولین نمایشنامه اش به نام “آخرین بُت” در تماشاخانه اودئون بر روی صحنه آمد و بسیار جلب توجه کرد، با فردریک میسترال آشنا شد و معاشرت با وی شور و شوق او را برای زندگی پُر هیجان مردم جنوب فرانسه بیدار کرد، زندگی نامساعد دوره جوانی و بیماری ای که در تمام عمر گریبان دوده را رها نکرد وی را رنجور ساخت، مدتی را در الجزیره و قسمت آخر را در جزیره کرس گذرانید، مهمترین میوه توقف کوتاه او در مستعمره الجزایر، داستان “chapatin tueur des lions” بود که قهرمانش طرح مقدماتی “تارتارن” یکی از مشهورترین آثارش شد.
درباره کتاب در وادی درد:
کتاب «در وادی درد»، شامل زندگینامهی دوده. زندگی_نگارهها بیشتر شرح احوالات است تا توصیفِ آفاق، اعترافاتی بر پهنهی سفید کاغذ که چندان به خیال ادبیات نوشته نشدهاند. حد تعریف آنجاست که نویسنده نمیتواند بر آستان متنش بنویسد: شباهت نامها و آدمها و اتفاقات تصادفی است. یادداشتنویسی و خاطرات مشخصاً مربوط به دوران مدرناند، یا لااقل تدقیقِ احوالِ آدمهای مدرن است؛ مواجههی مدام و مدیدِ آدمی یکّه با مرگ و ملال و فراموشی است و نوحه بر سیاهی فنای محتوم.
وجه مشترک این نوشتهها این است که اساساً فرم یا ژانر مشخصی ندارند، حتی وقتی با احتمال چاپ یا واسپردن به وصی تحریر شده باشند؛ قواعد ابدی ندارند یعنی قالب و حدی ندارند: گاهی غیرشخصی و تأملاتیاند، گاهی رمزی و موجز؛ گاه شبیه برشی از داستانی، و گاهی شاعرانه میشوند از سر بیحوصلگی -گاهی هم ترس و حزم، یا شرم، یادداشتهای نویسندهای را شاعرانه میکند؛ گاه گُزیدگی غلبه دارد، یعنی تمایل به نگفتن و گاهی هم گشودن قبضِ روحی رنجور شکل یادداشت میشود؛ حتی میشود یادداشتهای آدمی یکدست نباشد، روزی طعنهزن و ملالتگر باشد، روز دیگر خودستایانه، گاهی افسوس بر زندگیِ رفته، گاهی شرح خوشیها و روزهای در راه.
این سیالیت فرم یا بهواقع: بیشکلی -تصریف آزادی روح است: پهنهی سفید و گشودهی کاغذ میدانی میشود وسیع تا قواعد و حجاب و حائلهای از پیش یا قراردادی روح محو شوند. نوشتن از خود یکجور دستِ پیش گرفتن در برابر مرگ است و هراسِ فراموشی و فنا؛ مومیایی کردن نفس است، تمنای پیشانداختنِ محاکمه است؛ شلاق تطهیر است بر خود و بر میدان دید یا خواستِ فراهم آمدن پیشاپیشِ طومار اعمالی است برای روز مبادا: چنانکه روسو در نخستین سطرهای اعترافاتش مینویسد در صور که بدمند، خواهم آمد این نوشته را به دست گرفته، آواز خواهم داد: این است آنچه کردم و اندیشیدم و بودم؛ گویی حتی انتظارِ واپسین اعتراف در بستر احتضار هم دیگر ممکن نیست، باید دستبهکار شد و از دیدنها و حسها و فهمیدنها چیزی فراهم آورد که شباهتش با آدمها و اتفاقات اصلاً تصادفی نیست؛ اما نویسنده اینجا هم میخواهد به شرح رد غیرواقعیهای پنهان بر واقعیت معمول برسد: هنر نویسنده در زندگینگارهنویسی آن است که به جای پیکرساختن از تودهی گِلِ نرم بتواند با طرحافکندن یکی دو خطِ اندیشیده و دقیق بر تنِ سنگی انتخابشده چیزی ماندگار بیافریند که هم گزارشِ خود است هم شرح جهان، همانقدر که شبیه است محاکاتی است -فاصلهاش با واقعیت را اغواگرانه انکار میکند.
قسمتی از کتاب در وادی درد:
دوستانِ من! این کشتی دارد غرق میشود، دارم فرو میروم، و آب از سرم میگذرد. پرچم هنوز بر فرازِ دکل در اهتزاز است، اما آتش همه جا را گرفته، حتی آب را؛ سَکَراتِ موت.
امشب، دردْ پرندهی کوچکِ بلایی شد، ورجهورجهکنان به اینطرف و آنطرف، گریزان از نوکِ سُرنگِ من. میپرید از دست و پاهام، به بندبندِ تنم، و دُم به بند نمیداد. سوزنم به هدف نمیخورد، و باز هم نمیخورد، و هر بار، دردْ تیز و تیزتر میشد.
رندانه است طریقی که مرگ ما را از پا میاندازد، و جوری هم وانمود میکند که انگاری فقط در کارِ تُنُک کردن و هَرَسی ساده است. یک نسل هیچ وقت با یک ضربه از پا نمیافتد —این دیگر خیلی غمانگیز و زیادی عیان است. مرگ ترجیح میدهد تکهتکه کار کند. علفزار، در یک زمان، از جهات مختلف به دمِ داس میرود. یکیمان امروز میرود؛ دیگری چند روز بعدش؛ باید بایستی عقب، اطرافت را نظاره کنی، تا جاهای خالی، قتلِ عام شدنِ گستردهی همنسلهایت را بفهمی.
درد نقب میزند به بیناییام، احساساتم، قوّهی تشخیصم؛ همهچیز از صافیِ درد میگذرد.
کلیگویی برنمیدارد درد. هر بیمار دردِ خودش را میفهمد و بس. دردْ آدم به آدم فرق میکند —مثل صدای خواننده که تالار به تالار.
بیداریِ باغ، توکای سیاه: با نوکش، بر پنجرهی پریدهرنگ، آوازی تحریر میکند.
ببین چطور آرزوهای ما آب میروند تا در حصارِ تَنگِ کنونیمان جا شوند. امروز دیگر حتی نمیخواهم حالم بهتر شود —فقط همینطور که هست بماند.
درد: این حجابِ چهرهی ییلاق. این راهها، با آن پیچوخمهای کوچکِ زیبایشان —تنها چیزی که حالا در من برمیانگیزند حسِ گریز است. در رفتن، فرار کردن از بیماریم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.