در سکوت سایهها
گاهی لحظههایی در زندگی پیش میآید که خودت هم باور نمیکنی حقیقت دارد یا نه، خواب است یا خیال، توهم ذهن مشوش است یا واقعیت زندگی، حالا من. درست در مرکز این لحظهها هستم. درست وسط رینگ بوکس ایستاده و مشتهایی پی در پی میخوردم. گیج و منگ بودم و قدرت نداشتم راه نجاتی باز کنم. هر سمتی که میرفتم مشتی روی صورتم فرود میآمد ومن گامی به عقب برمیداشتم و باز دوباره گیج از مشت بعدی گامی به جلو، از این همه تلوتلو خوردن سرم گیج میرفت. بیشتر از آنچه فکر میکردم خسته دل و کسل بودم. شادابی و جوانی در دهلیزها و سلولهای پیچ در پیچ روح و جانم پنهان شده بود. صدای خوش زندگی را نمیشنیدم. تنها صدایی که گوشم را پر میکرد صدای تلخ و نالان زندگی بود.
– هی دختر؟
پوزخند زدم. این صدا، تنها واقعیت زندگی من بود. همان صدای نالان و تلخ زندگی؛ چرخیدم و نگاهم را به زنی مفلوک دوختم که روی تخت دراز به دراز افتاده بود. صدای خشکش دوباره سکوت را شکست:
– هی دختر با توام. کجا رفتی؟
این همان صدای زن تناردیه بود که کوزت را صدا میزد. همان قدر بدون احساس و همان قدر سرد و بیروح، به سمت او رفتم. کنار تخت خم شدم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.