دریای آسایش
درباره نویسنده امیلی سنتجان مندل:
امیلی سنتجان مندل (Emily St. John Mandel) نویسنده کتاب دریای آسایش، نویسندهی کانادایی، متولد 1979 در دِنمان ایسلند. او در کوماکس، بریتیش کلمبیا، کانادا بزرگ شد و تا ۱۵ سالگی در خانه و توسط والدینش آموزش میدید. مندل در مدرسه تئاتر و رقص تورنتو در رشته رقص معاصر به تحصیل پرداخت و بعد از آن به مونترال رفت. مندل اولین رمانش را سال ۲۰۰۹ منتشر کرد؛ آخرین شب در مونترال. «ایستگاه یازده» چهارمین رمان اوست که سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی آرتور سی کلارک انگلستان و جایزهی کتاب تورنتو شد و نامزد جایزهی ملی کتاب امریکا و جایزهی پن/فاکنر بود. او هماکنون به همراه همسرش در نیویورکسیتی زندگی میکند.
از کتابهای پرفروش و پرطرفدار او میتوان به ایستگاه 11 اشاره کرد.
درباره کتاب دریای آسایش:
مجلهی کرکوس ریویوز: «معمای پیچیدهای دربارهی ماهیت آنچه واقعیت مینامیم؛ در پایان بهزیبایی راهحل این معما را میخوانیم و خبری از پایان باز نیست. کتابی هیجانانگیز، مرتبط با روزگار کنونی و لذتبخش.»
کنستانس گریدی، مجلهی وکس: «دوستداشتنی است و باعث امیدواری بیشتر به زندگی میشود… دریای آرامش دربارهی یافتن معنا و زیبایی در دنیایی است که پیوسته رو به نابودی میرود. لبریز از لحظات ناگهانی شاعرانه است که شیرینی نابشان غافلگیرتان میکند.»
گیل پنینگتون، روزنامهی سنت لوئیس دیسپچ: «احتمالاً هریک از این شخصیتها میتوانند بهتنهایی بار یک کتاب را به دوش بکشند.»
قسمتی از کتاب دریای آسایش:
«امواج ملوانانی که به هم تنه میزدند و همدیگر را هل میدادند از جلوی پنجرهاش رد شدند. گهگاه به بالا نگاه میکردند. از تماشاکردنشان لذت می برد، ولی جرئت نمی کرد سمتشان برود که سر صحبت را باز کند. در ضمن آنها همدیگر را داشتند و تنها نبودند. وقتی مست میشدند، دست در گردن هم میانداختند و ادوین هم حسودی میکرد.
(می توانست به دریا برود؟ البته که نه. تا این فکر به ذهنش خطور کرد، کنارش گذاشت. یک بار شنید مردی حواله بگیر خودش را از نو ساخته و ملوان شده، ولی ادوین ابداً مرد کار نبود.)
عاشق تماشای رسیدن کشتیها بود. کشتیهای بخار، انگار با هالهی اروپا که به عرشههایشان چسبیده، وارد بندر میشدند.
یک بار صبح ها برای قدم زدن می رفت و یک بار هم بعدازظهرها. به سمت لنگرگاه می رفت یا قسمتهای مسکونی جزیره. در خیابان برینگتون، به مغازههایی که جلوی درشان چترهای راه راه داشت وارد میشد و از آنها بیرون میآمد. دوست داشت سوار ترن برقی شود و آخر خط پیاده شود و بعد هم دوباره با آن برگردد و در راه خانهها را تماشا کند که کم کم جایشان را به خانههای بزرگتر یا ساختمانهای تجاری مرکز شهر میدهند.
از خرید کردن، به خصوص خریدن چیزهایی که لازم نداشت، هم خوشش میآمد: نان، کارت پستال، یک دسته گل. پیش خودش فکر کرد میتواند همین زندگی را انتخاب کند. میشد زندگیاش به همین سادگی باشد؛ نه خانوادهای، نه شغلی. فقط چند لذت سادهی زندگی همراه با ملحفههای تمیزی که آخر رو انتظارش را میکشیدند و مقرری ماهیانهای که از خانه حواله میکردند. میشد زندگی در خلوت تنهایی لذتبخش باشد.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.