دروغهای لاک لامورا مجموعه ماجراهای لاک لامورا جلد اول
درباره نویسنده اسکات لینچ:
اسکات لینچ (Scott Lynch) نویسنده ماجراهای لاک لامورا، (متولد 2 آوریل 1978) یک نویسنده فانتزی نویس آمریکایی است که سری رمانهای حرامزادگان نجيب را نوشت. اولین رمان او با عنوان دروغهای لاک لامورا در اوت 2004 توسط Orion Books خریداری شد و در ژوئن سال 2006 تحت عنوان Gollancz در انگلستان و تحت عنوان Bantam در ایالات متحده منتشر شد. دو رمان بعدی این مجموعه، دریاهای سرخ زیر آسمانهای سرخ و جمهوری دزدها به ترتیب در سالهای 2007 و 2013 منتشر شدند.
درباره کتاب دروغهای لاک لامورا:
تایمز لندن: «کتابی برجسته است… اولین رمان اسکات لینچ با نام “دروغ های لاک لامورا”، تعلیق و شوخ طبعی یک جنایت هوشمندانه را به قلمرو عجیب و غریب خیالی صادر میکند، و نتیجه آن سرگرم کننده است.»
جورج آر. آر. مارتین: «تازه، اصیل و جذاب…به طرز باشکوهی به تحقق پیوسته.»
بوک لیست: «لینچ صرفاً تصور دنیای دوردست را نداشته است ، او آن را خلق كرده ، همه را روی كاغذ قرار داده است. بوها ، صداها ، مردم و احساس محل. این رمان یک نمایش مجازی است و طرفداران رمانهای فانتزی را قلقلک می دهند.»
منتقد کتاب فانتزی: «ماجراهای لاک لامورا کاملا ثابت میکند که اسکات لینچ یک اتفاق عجیب نیست. . . . فقط زمانی طول میکشد که اسکات لینچ در همان نفس نفس جورج آر. آر. مارتین و استیون اریکسون ذکر شود.»
این رمان درباره شهر باستانی کامور است که با شهر ونیز شباهت دارد و مردم آن به دو طبقه اشراف و غیراشراف تقسیم میشوند. در بالا و پایین شهر، باندهای دزدی فعالیت دارند که از همه میدزدند اما حق دزدی از طبقه اشراف را ندارند. یعنی تفاهمی بین گروههای این شهر وجود دارد. در داستان «دروغهای لاک لامورا» گروهی هم هستند که همه هموغم خود را بر این گذاشتهاند که فقط از اشرف دزدی کنند…
قسمتی از کتاب دروغهای لاک لامورا:
شب هنگام یک روز طولانی و شرجی تابستانی از سال هفتاد و هفت سندووانی، دزدآموز کامور دیداری ناگهانی و سرزده با راهب بیچشم صومعهی پرلاندرو داشت، به این امید که بتواند لامورا کوچولو را به او بفروشد.
او با لحنی نسبتا ناخجسته گفت: «یه معامله برات دارم.»
راهب بیچشم گفت: «لابد یه معامله دیگه، مثل كالو و گالدو؟ هنوز دارم جون میکنم عادتهای بدی رو که اون بیشعورهای زبون نفهم از تو یادگرفتن از کلهشون بیرون کنم و عادتهای بدی رو که خودم لازم دارم یادشون بدم.»
دزدآموز شانهای بالا انداخت و گفت: «ای بابا، چینز! وقتی که من اون میمونهای کوچولو رو بهت فروختم، بهت گفتم که چه عوضیهایی هستن. تازه اون قدری خوب بودن که…»
* * *
لحن صحبتش طوری بود که انگار خندهاش گرفته است. «این از حماقت توئه که نگاهت رو از حریفت برگردوندی، لورنزو، پس به نوعی میشه گفت اون زخم حقت بوده. ولی درسته. اگه بخوایم برابری رو رعایت کنیم، باید بگیم که یک آقای محترم نباید از حواس پرتی تو به نفع خودش استفاده میکرد. امیدوارم هر دوتون دفعه بعد بهتر از این کار کنین.» سپس بدون این که به ژان نگاه کند، به او اشاره کرد و صدایش گرمای خود را از دست داد.
گفت: «و تو، پسر! برو خودت رو توی باغ گم و گور کن تا وقتی که کار ما این جا تموم بشه. نمیخوام تا وقتی که این مردان جوان کارشون تموم نشده این دور و بر ببینمت!» شکی نبود آتشی که گونههای ژان را سرخ کرد میتوانست خورشید را هم از میدان به در کند. او بیدرنگ از نظرها پنهان شد. چند ثانیه طول کشید تا فهمید بدون کوچکترین تردیدی به میان آن هزارتوی دیوارهای بلوری پریده است. در میان مخلوطی از ترس و بیمیلی، چند گام آن سوتر از محوطه باز ایستاد و تلاش کرد صاف و محکم باشد. آفتاب چندین جویبار عرق از سر و رویش به پایین روانه کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.