درد سنگ
درباره نویسنده میلنا آگوس:
میلنا آگوس (Yasunari Kawabata) نویسنده کتاب درد سنگ، متولد سال 1959 در جنوا به دنيا آمد. او استاد تاريخ و زبان ايتاليايي در يک آموزشگاه است. اولين رمانش، وقتي کوسه ميخوابد، را در سال 2005 نوشته است. با کتاب دردِ سنگها در فرانسه به شهرت رسيد و چندين جايزه از جمله جايزهي ناشران کتابهاي جيبي را از آن خود کرد. اين کتاب در سرتاسر دنيا ترجمه شده است. او یکی از پیشروان رماننویس در به اصطلاح ادبیات ساردنی است که در دهه 1980 آغاز شد و نام های بین المللی دیگری مانند میشلا مورگیا را در بر می گیرد.
درباره کتاب درد سنگ:
در مرکز داستان قهرمان اصلي يک دختر عجيبوغريب اهل ساردني است با موهاي سياه و بلند و چشماني درشت، که هميشه در عالم هپروت به سر ميبرد. زن در زمان معلق است و به سادگي از کنار زندگي عبور ميکند… در پسزمينه، شخصيتهاي مختلف با ظرافت هر چه تمامتر به تصوير کشيده شدهاند: شوهر، مردي کمحرف و تودار که عاري از عشق تن به ازدواجي شهواني با زن داده است، نجاتيافته از جنگ، که در قاره با او مختصر آشنايياي پيدا ميکند، اما ردي محونشدني در زندگياش بر جاي ميگذارد، پسر، پيانيست آينده که در کمال ناباوري به دنيا ميآيد و سرانجام نوه، راوي داستان، تنها کسي که به قهرمان داستان اجازه ميدهد تا حقيقت وجودش را آشکار کند. اما آيا ما همه چيز را در مورد آدمهاي نزديکمان ميدانيم؟
قسمتی از کتاب درد سنگ:
شینگو کلاهش را از سر برداشت و در عالم حواسپرتی مدتی آن را در دست راستش نگه داشت، بعد آن را روی زانویش گذاشت و شوئیچی کلاه را از جارختیِ بالای سرشان آویخت.
در چنین مواقعی صحبت کردن برایش مشکل میشد. «بگذار ببینم. اسم آن خدمتکاری که چند روز پیش از اینجا رفت چه بود؟»
«منظورتان کایو است؟»
«کایو، بله، خودش است. او چه روزی از اینجا رفت؟»
«پنجشنبهٔ پیش. حالا پنج روز است.»
«پنجشنبهٔ پیش؟ همین پنجشنبه که گذشت از پیش ما رفت و من هیچچیز به یاد ندارم؟»
از نظر شوئیچی این رفتار پدرش قدری مبالغهآمیز بود.
«آن دختر، کایو، به نظرم دو سه روز قبل از رفتنش بود، وقتی رفته بودم قدم بزنم یک تاول روی پایم زده بود و به او گفتم احتمالاً قارچ است. او گفت “پازدگی” است. از این حرفش خوشم آمد. لحنی آرامشبخش و قدیمی داشت. خیلی خوشم آمد، اما حالا که درست فکر میکنم، انگار گفته بود “کفشزدگی”. به نظرم در شیوهٔ گفتنش یک چیز غلط بود. بگو “پازدگی”.»
«پازدگی.»
حالا بگو «کفشزدگی.»
«کفشزدگی.»
«درست فکر کرده بودم. کلمه را درست ادا نکرده بود.»
شینگو شهرستانی بود و هیچوقت به ادای صحیح کلمات و لهجهٔ توکیو اطمینان نداشت. شوئیچی بزرگشدهٔ توکیو بود.
«وقتی خیال کردم گفته بود “پازدگی”، لحن مطبوعی داشت، بسیار آرامشبخش و متشخص بود. توی راهرو ایستاده بود. حالا که گفتهاش واقعاً برایم مشخص شده، حتی اسمش را هم به یاد ندارم. یادم نیست چه لباسی میپوشید، یا صورتش چه شکلی بود. گمان میکنم شش ماهی پیش ما بود.»
شوئیچی، که با این حالات پدرش آشنا بود، دل به دل پدر نداد و گفت «در همین حدود.»
شینگو خودش هم به اندازهٔ کافی با این حالات خودش آشنا بود، ولی احساس غریبی شبیه ترس داشت. هر قدر بیشتر تلاش میکرد آن دختر را به یاد آورد، کمتر موفق میشد. گاهی همراه چنین کندوکاوهای بیفایدهای اسیر احساسات هم میشد.
حالا هم همینطور بود. به نظرش رسیده بود که کایو، درحالیکه کمی در راهرو خم شده بود، سعی کرده بود به خاطر پازدگیاش با او همدردی کند.
او شش ماه نزد این خانواده بود و حالا از تمام این مدت، شینگو فقط همین یک کلمه را به خاطر داشت. احساس کرد که عمری از دست رفته است.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.