درخت نخل و همسایهها
درباره نویسنده غائب طعمه فرمان:
غائب طعمه فرمان نویسنده کتاب درخت نخل و همسایهها، رمان نویس عراقی، در سال 1927 در بغداد به دنیا آمد و در سال 1990 در مسکو درگذشت. وی حدود سی کتاب ترجمه کرد و به خاطر تلاش خود در این زمینه جایزه بالایی کسب کرد.
غائب طعمه فرمان از نمونههای درخشان رماننویسی در ادب معاصر عربی است. در کارنامه کاری او مجموعه داستانهای «حاصل آسیاب» و «مولودی دیگر» و رمانهای «پنج صدا»، «وقت زادن حادثه»، «قربان»، «سایههایی بر پنجره»، «دردهای آقای معروف»، «مطلوب و موکول به آینده» و «قایق تفریحی» دیده میشود. وجه مشخص آثار این نویسنده اختیار موضوعات و شخصیتها از متن واقعیت و حیات اجتماعی مردم در ادوار مختلف تاریخی است.
غائب طعمه فرمان در سال 1927 در یکی از محلههای قدیمی بغداد به نام «مُرَبعه» متولد شد. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در آنجا گذراند و در سال 1947 برای ادامه تحصیل در مقطع دانشگاه به مصر سفر کرد. او پس از چهار سال به بغداد بازگشت و تحصیلات خود را در دانشگاه بغداد ادامه داد.
طعمه فرمان در سال 1951 و همزمان با تحصیل فعالیت در روزنامه الاهالی را آغاز کرد و این همکاری تا سال 1954 و تعطیلی این روزنامه ادامه داشت. وی در جستوجوی کار ابتدا به لبنان و سپس سوریه رفت. در سال 1957 به چین سفر کرد و در یکی از خبرگزاریهای این کشور به مترجمی مشغول شد اما در سال 1958 با برافتادن رژیم سلطنتی در عراق به بغداد بازگشت. این نویسنده در سال 1960 به مسکو رفت و برای سی سال در آنجا زندگی کرد.
درباره کتاب درخت نخل و همسایهها:
این رمان سرنوشت مجموعهای از انسانهای شوربخت را ترسیم میکند که در حاشیهی تاریخ سر میکنند. حوادث آن در اماکنی روی میدهد که نخستین ویژگی آنها فقر همهجانبه است. زمان آن نیز، چنان که اشاره شد، واپسین سالهای جنگ جهانی دوم و روزگار استعمار انگلیس است. رمانی است دربارهی تاریخ و مکان. هیچ رمانی بیتاریخ نیست و هیچ تاریخی بیمکان نیست و هیچ مکانی بیانسان و عادتها و سنتها و امیال و آرزوها نیست. بنابراین، «درخت نخل و همسایهها» از واقعیتِ بغداد در شرایط جنگ و استعمار پرده برمیگیرد و در این راه، بازآفرینی حیات مجموعهای از تهیدستانِ ساکن در محلهای پرقدمت و فقیر که زادگاه و زیستگاهِ خود نویسنده بوده، وسیلهی این کشف و روشنگری است.
نویسنده در این رمان کوشیده است ماجراهایش واقعی باشند و بتوان آنها را در کوی و برزنهای عادی و پر جمعیت بغداد لمس کرد. بیشتر شخصیتهایی که او در این رمان به تصویر کشیده است از همان سنخی هستند که در کوی دوران کودکی و صباوت او زندگی میکردند و چون رمان از دنیای طفولیت نویسنده حکایت دارد، بایست صبغهای طبیعی میداشت.
غائب طعمه فرمان در این باره میگوید: «این همان طبیعی بودن است که بر تو چیره میشود وقتی که چیزی صادقانه قلبت را سرشار میکند و بر قلم یا زبان تو با صداقتی خود به خودی و مهارناپذیر جاری میشود. این امکان هست که همهی شخصیتها واقعی باشند. این روایت داستان کوچهای است که کودکی خود را در آن سپری کردم و برخی از اهالی آن را شناختم… در آنجا شوربختی و جهل و خوشطینتی و مبارزه برای تحصیل قوتلایموت بود؛ هرکس به روش خودش. نیز آنجا رؤیای تغییر و دگرگونی بود.»
و در جایی دیگر، به صورتی کلیتر گفته است: «همهی شخصیتهای رمان من در محلاتی زندگی میکنند شبیه محلهای که من در آن به سر بردم، در خانههایی که با خانهای که من سالهای عمر را در آن سپری کردم چندان تفاوت ندارد.»
و این ارتباط با محل و مکان به نویسنده، شناختی از موضوع اجتماعی مورد نظر و فضای درونی شخصیتها و محیط بیرونیِ حرکت آنها و حس دقیق ظرایف زبانی، چه فصیح چه شکسته، بخشیده است.
شخصیتهای این رمان هر چند حالت نقاب یا تصویری نمونه از واقعیت اجتماعی و زمانهی سترون و فقرآگاهی دارند، کمتر جنبهی ذهنی دارند و در صحنهی رمان جلوهی انتزاعی پیدا نمیکنند، بلکه همچون شخصیتهایی حقیقی و واقعی پویایی و طبیعیت و تمایلات انسانی خود را حفظ میکنند.
قسمتی از کتاب درخت نخل و همسایهها:
عید که تمام شد، سلیمه پخت نان را از سر گرفت. وقتی پس از زیاده از دو ماه که به بطالت گذرانده بود نخستینبار در نیمهشب بیدار شد، احساس کرد ترسی غیرارادی به زیر پوستش میخزد. به دیواری که با طویله مشترک بود و مرهون چاروادار در زمستان از آن طرف با سنگ بر آن میکوبید و او بیدار میشد، نگاه کرد. اکنون به نظرش خالی و بیروح مینمود. آن طرف دیوار جز سنگ و کلوخ سرد و دیو و جن نبود. همین نیز احساس ترس را در او تشدید کرد. او اکنون در شب ساکن و تهی از وجود انسانها تنها بود. برای درست کردن خمیر عجله کرد و وقتی آب کم آورد ترسید به حوض تاریک برود و به خالی کردن آب کتری و پارچ اکتفا کرد.
ولی با طلوع سپیده بیدار شد و و قتی آتشِ تنور گُرگُر آشنای خود را سر داد، احساس اطمینانی گرم کرد. کمی بعد صدای سوت شبپا را شنید که پایان شب را اعلام میکرد. بسمالله گفت و پارهای خمیر برداشت و به تنور چسباند. در اعماقش شادی کودکی برآمد که اسباببازی گمشدهی خود را پیدا کرده باشد. به صدای کوبیدن خمیر به دیوارهی تنور که گوشش را پر کرده بود و لبریز از خیر و برکت طنین میانداخت و وحشتش را از بین میبرد، انس گرفت. احساس کرد خمیر شل است و از دیدن آنکه نرم و رام در کف دستانش پهن میشد، لذت برد.
پس از تنور اول حسین بیدار شد. با آنکه سلیمه به او نگفته بود که دوباره نان پخت خواهد کرد، در حالی که چشمانش را میمالید، سررسید. روی زمین نشست و در برابر قرصهای نانِ پراکنده بر عبایی سیاه، خمیازه کشید. سلیمه این را محمل کرد و به او گفت:
-عزیز، خمیازه نکش، برکتِ نون از بین میره.
-میرم صورتمو بشورم.
-برو جونم، یه چرتی بزن!
حسین نگاهی آمیخته به غیظ و عتاب به او کرد و او خجل چشم خواباند. وقتی جوان باز آمد، در سر سلیمه فکر دیگری بود:
-ببین، حسین جون، من به جای تو نونا رو میشمرم.
-بشمار.
-آره، این جوری بهتره، نه تو به زحمت میافتی نه من.
ولی سرِ ظهر با هم اختلاف پیدا کردند. دو ماه بیکاری به سلیمه چیزهای زیادی آموخته بود، از جمله اینکه بیشتر مواظب پولهای خود باشد.
-هفتاد قرص.
-پنجاه و پنج تا.
-عزیز، چه جوری شد پنجاه و پنج تا… هر تنور دوازده قرصه؟
-گفتم پنجاه و پنج تا.
-بیا عزیز… پولا رو بده من و منو به حال خودم بذار… برو جونم، برو قهوهخونه.
حسین از پیش او رفت. اگر سلیمه جیبهای او را میگشت، سه درهم پیدا میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.