دختری با گوشواره مروارید
درباره نویسنده تریسی شوالیه:
تریسی شوالیه (Tracy Chevalier) نویسنده کتاب دختری با گوشواره مروارید، زادهی 19 اکتبر 1962، نویسندهی دورگهی انگلیسی/آمریکایی و خالق رمانهای تاریخی است. او در سال 1980 از دبیرستان چوی چیس در ماری لند فارغ التحصیل شد. تریسی پس از گذراندن دورهی کارشناسی در رشتهی زبان انگلیسی، به انگلستان مهاجرت کرد و در صنعت نشر مشغول به فعالیت شد. او در سال 1993 به تحصیل در رشتهی نویسندگی خلاق پرداخت و مدرک کارشناسی ارشدش را از دانشگاه آنگلیای شرقی دریافت نمود.
او هشت رمان به رشتهی تحریر در آورده است و عمدهی شهرتش را با انتشار کتاب دختری با گوشوارهی مروارید، در جهان نویسندگی کسب کرده است. از این کتاب تا به کنون اقتباسهای هنری و ادبی متفاوتی شده است که معروفترین آن فیلمی است که در سال 2003 با بازی درخشان اسکارلت جوهانسون بر روی پردهی نقرهای سینما به نمایش در آمده است.
او در سال 2000 برندهی جایزه Barnes and Noble Discover برای انتشار کتاب دختری با گوشواره مروارید میشود. در سال 2013 رمان دیگری از او با نام آخرین فراری در جشنواره ی کتاب Ohioana مورد تقدیر قرار میگیرد و از سویی دیگر نیز بعنوان کتاب فصل انجمن کتاب ریچارد و جودی، در فصل پاییز، شناخته میشود. تریسی علاوه بر فعالیت در حوزهی نویسندگی، یکی از اعضای فعال و تاثیرگذار بسیاری از جوامع ادبی نیز میباشد.
درباره کتاب دختری با گوشواره مروارید:
نیویورک تایمز: «به طرز شگفتانگیزی خاطرهانگیز!»
وال استریت ژورنال: «یک رمان پرجنبوجوش و مجلل… پیروزمندانه… داستانی که به زیبایی نوشته شده است.»
روزنامه گاردین: «رمانی است فوقالعاده، اسرارآمیز و سرشار از حال و هوای زمانش … در روند به وجود آمدن نقاشی عمیقاً آشکارکننده است … حقیقتاً تجربهای اسرارآمیز است.»
«دختری با گوشواره مروارید» نام معروفترین اثر نقاش هلندی قرن هفدهم، یوهانس ورمر است که بر خلاف دیگر آثار ورمر که همگی نشان از کار و فعالیت روزانه مردم عادی دارند، بسیار مبهم و کلی و بدون هیچ تمرکزی بر حرفه، مکان یا زمانی خاص خلق شده است. سوالی که این اثر برای هنر دوستان ایجاد کرده این است که صاحب تصویری که این گونه در پسزمینهای تیره و مبهم و با پوششی نامتعارف از پس شانههایش به روبهرو مینگرد کیست؟ خیلیها در این باره حدسهایی زدهاند و او را دختر، دوست و عده ای هم خدمتکار خانه ورمر دانستهاند.
راوی رمان دختری با گوشواره مروارید دختری به نام گرت است که به عنوان خدمتکار در خانه یوهانس ورمر نقاش هلندی مشغول به کار میشود. کل ماجرای داستان در شهر دلف که محل سکونت نقاش و خانوادهاش است، روی میدهد. داستان از نقطهای آغاز میگردد که ورمر و همسرش کاترینا در جستوجوی خدمتکاری برای خانه خود هستند، از این رو راهی منزل خانواده گرت میشوند تا او را از نزدیک ببینند.
خانواده گرت شرایط اقتصادی مناسبی ندارند، چرا که پدر او که کاشیساز بود بر اثر حادثهای بیناییاش را از دست میدهد و دیگر قادر به کار کردن نیست، به همین علت تصمیم میگیرند دختر 16 ساله خود را به عنوان خدمتکار به خانه یوهانس ورمر بفرستند.
از آنجایی که گرت یک دختر مذهبی محسوب میشود از اینکه باید در خانهای کار کند که صاحبانش کاتولیک هستند، دل خوشی ندارد. ورمر و همسرش میپذیرند تا او در روزهای یکشنبه به خانهشان برود. با جلو رفتن داستان، گرت توجه یوهانس را به خود جلب و رابطهای دوستانه با او برقرار میکند و این اجازه را مییابد که کارگاه نقاشی صاحبکارش را تمیز کند.
این در حالی است که ورمر به هیچکس حتی اعضای خانواده خود اجازه وارد شدن به کارگاهش را نمیدهد، به همین دلیل این موضوع برای دیگران حساسیت ایجاد میکند. تا اینکه یوهانس تصمیم میگیرد یک نقاشی پرتره از دخترک بکشد، او از گرت میخواهد گوشوارههای مروارید همسرش را به گوشهایش بیندازد و در صندلی مدل بنشیند. این موضوع موجب ایجاد شایعات بسیاری در سطح شهر میشود و حرف و حدیثهای فراوانی پشت سر گرت و یوهانس شکل میگیرد.
قسمتی از کتاب دختری با گوشواره مروارید:
دست کم در مورد دروغی که جلوتر گفته بودم سوالی نکرد. نمیتوانستم به آنها بگویم چرا تانِکی از من عصبانی است. آن دروغ، دروغی بسیار بزرگتر را پنهان میکرد. مجبور میشدم بیش از اندازه توضیح دهم. تانِکی فهمیده بود بعداز ظهرها که میبایست مشغول خیاطی باشم، چکار میکنم.
من به ارباب کمک میکردم.
دو ماه پیش شروع شده بود. بعد از ظهری در ماه ژانویه، کمی بعد از تولد فرانسیسکو. هوا سرد بود.فرانسیسکو و یوهان هر دو بیمار بودند. سرفه میکردند و به سختی نفس میکشیدند. کاتارینا و دایه کنار آتش رختشوی خانه به آنها رسیدگی میکردند و بقیه ما نزدیک آتش آشپزخانه نشسته بودیم.
فقط او آنجا نبود. بالا بود . به نظر نمیرسید که سرما بر او تاثیر بگذارد.
کاتارینا آمد و در درگاه میان آشپزخانه و رختشوی خانه ایستاد. گفت:«کسی باید به عطاری برود.» صورتش سرخ شده بود:«مقداری دارو برای پسرها میخواهم.» مستقیما به من نگاه میکرد.
معمولا من آخرین نفری بودم که برای چنین کاری انتخاب میشدم. رفتن به عطارری مثل خرید از قصابی یا ماهیفروشی نبود- وظایفی که کاتارینا پس از تولد فرانسیسکو همچنان به عهدهی من گذاشته بود . عطار پزشکی مورد احترام بود و کاتارینا و ماریاتین دوست داشتند خودشان به آنجا بروند. چنین تجملی برای من مجاز نبود. هرچند در هوای به این سردی، هر وظیفهای به کم اهمیتترین عضو خانه سپرده میشد. برای اولین بار مرته و الیزابت نخواستند مرا همراهی کنند. خودم را در شنل و شالی پشمی پیچیدم و کاتارینا به من گفت از عطار گل خشک اقطی بخرم. کورنلیا در اطرافم میچرخید و مرا تماشا میکرد که گوشههای شال را به هم گره میزدم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.