دختران دریاچه
بنویسید «وندی وب»، بخوانید «شرلی جکسون»! این جمله نشان میدهد که نویسنده این کتاب تا چه اندازه در به وجد آوردن مخاطبان این سبک داستان موفق بوده، وندی وب که عمر نویسندگیاش به یک دهه هم نمیرسد، با نگارش این کتاب توجهات بسیاری را به خود معطوف کرده است. «وندی وب» در سنت لوئیس پارک، مینهسوتا، حومهی مینهپولیس متولد و بزرگ شد. او پس از فارغالتحصیلی در رشتههای علوم سیاسی، تاریخ و فرانسه از دانشگاه مینهسوتا، مدت کوتاهی در فرانسه به کار و زندگی مشغول شد. پس از بازگشت به امریکا نخستین تجربهی نویسندگیاش را با هفتهنامهای به نام سیتی پیجز در مینهپولیس- مینه سوتا آغاز کرد. وقتی دوباره به مینهسوتا بازگشت، نخستین تجربهی نویسندگیاش را با هفتهنامهای به نام سیتی پیجز در مینهپولیس آغاز کرد. از آن زمان تاکنون برای نشریات و روزنامههای محلی مینویسد و تجربهی هشت سال سردبیری مجلهی Duluth Superior را در کارنامهی ادبی خود دارد. وندی وب با وجود علاقهی زیادش به روزنامهنگاری، رویای دیرینهاش در نویسندگی را هرگز فراموش نکرد. به عقیدهی او سختترین بخش نویسندهبودن پیداکردن زمان مناسب برای نوشتن است. با وجود مشغلههای زندگی و شغلِ تماموقتِ مادربودن، نمیتوانست وقت زیادی را صرف نوشتن کند. اما سرانجام وقتی پسر خردسالش به مدرسه رفت، دریافت که فرصت اندکی برای نوشتن پیداکرده و به این ترتیب نگارش اولین اثر خود را آغاز کرد… این نویسندهی خوشذوق پس از شانزده سال زندگی در شهر دولوث، به شهر خود مینهپولیس بازگشت و در حال حاضر مشغول نوشتن اثر بعدی خود است…
بالاخره زمانش رسیده بود که دریاچه او را برگرداند. و بهاین ترتیب، یک روز صبح در اواخر تابستان، امواج به نرمی بدنش را چنان به آبهای کمعمق آوردند که گویی این موجود، این زن، تنها در خوابی سبک و آسوده فرو رفته بود. پیراهنی سفید به تن داشت و روبانی دراز و مواج و ظریف هنوز دور گردنش پاپیون شده بود، لباسی شبیه به آنچه زنان ثروتمند در دوران قدیم هنگام رفتن به بستر میپوشیدند. انبوه گیسوان خرماییاش مانند آبشار صورتش را قاب گرفته بود. لبخند کمرنگی به لب داشت و چشمان بنفشرنگ ترسناکش کمی باز بود، انگار تازه از رویایی برخاسته بود. یک دستش زیر چینهای پیراهن پنهان شده بود. دست دیگر بهسمت ساحل دراز بود و پنجههایش چنان به شنها چنگ انداخته بود که گویی داشت تلاش میکرد خودش را به ساحل بکشاند.
کیت یقهاش را باز کرد و چند جای خراش روی گردنش دید، انگار کسی ناخن کشیده بود. در آینه به سیمون خیره شد و با چشمان وحشتزده پرسید: «این دیگه چیه؟» سیمون سرش را تکان داد: «نمیدونم. تا حالا همچین اتفاقی توی عمارت نیفتاده بود، هیچوقت. چه قبل و چه بعد از فوت مامانبزرگ. همونطور که بهت گفتم، اگه توی این خونه روحی باشه، روح اقوام ماست.» «خب پس کی این بلا رو سر من آورده؟» سیمون بازوی کیت را گرفت و چانهاش را روی شانۀ او گذاشت، به آینه خیره شد و گفت: «و چرا؟» کیت احساس کرد ستون فقراتش دارد میلرزد. گفت: «تازه سررسیدها رو پیدا کرده بودم. شاید نمیخواسته من بدونم اون تو چی نوشته.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.