داستان شهر دود
من سال ۱۳۶۱ به دنیا اومدم و تا الان خونهمون همیشه تهران بوده. من دوست دارم برای بچهها داستانهای خیالی بنویسم، چون خودم خیلی وقتها توی جهانهای ساختهی ذهنم زندگی میکنم که یکیشون دنیای غیرآدمیزادیِ «داستان شهر دود» هست که اگه اون رو بخونید با من و کاظم همراه میشید و به دنیای خیالیش سفر میکنید.
این کتاب ماجرای زندگی کاظمه. من قبل از اون ماجرای زندگی نوجوانهای دیگهای رو هم نوشته بودم، اما کاظم رو دوست دارم چون همیشه دلش میخواد چیزهای جدید یاد بگیره، از تغییر نمیترسه و همیشه به فکر کمک به دوستهاش هم هست.
مهمترین دلیلِ قصه نوشتنِ من برای بچهها اینه که چیزهای جدید یاد بگیرم و داستان کسانی رو تعریف کنم که دلشون میخواد دنیاشون جای بهتری برای زندگی باشه.
قلعه از دور شبیه گدای فلجی بود که یک دست و یک پایش از یک دست و یک پای دیگرش کوتاهتر بود. هیچ تقارنی نداشت. مثل کلاغها سیاهِ سیاه بود. یک برجش خیلی بلند بود، یک برجش خیلی کوتاه. یک دیوارش منحنی بود، یک دیوارش صاف. یک برجش ایوان داشت، یک برجش نداشت. این قلعهی عظیم به همهچیز شبیه بود، جز قلعههای توی فیلمها. کلاغها قلعه را دور زدند. قلعه انگار زنده بود. شبیهِ پیرزنهای جادوگرِ کارتونی بود؛ با قوز و عصا و سروصورتِ کج. بلندترین برجِ قلعه در مرکز قلعه بود و بالای بلندترین برج، مجسمهی عظیمی…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.