خیابان گاندی ساعت پنج عصر
درباره نویسنده مهراوه فردوسی:
مهراوه فردوسی نویسنده کتاب خیابان گاندی ساعت پنج عصر، (1364)، نویسنده و روزنامهنگار ایرانی است.
درباره کتاب خیابان گاندی ساعت پنج عصر:
جنایت خیابان گاندی یا ماجرای سمیه و شاهرخ، یکی از جنجالیترین پروندههای جنایی ایران بود. این جنایت در چهارشنبه 12 دی ماه سال 1375 به دست دو نوجوان شانزدهساله به نام «شاهرخ وثوق» و «سمیه شهبازینیا» در یک خانۀ ویلایی در خیابان گاندی رخ داد. این جنایت به دلیل سن پایین قاتلها، موضوع و خانوادگیبودن آن و بُهت افکار عمومی بسیار بر سر زبانها افتاد. ماجرا از این قرار بود که سمیه و شاهرخ عاشق هم شده بودند، خانوادۀ شاهرخ به دلیل اصرار او با این ازدواج موافقت میکنند اما خانوادۀ سمیه به هیچوجه موافق ازدواج آن دو نبودند. سمیه و شاهرخ به اصفهان فرار میکنند اما پس از مدتی به دلیل اصرار خانوادهها به تهران باز میگردند و دوباره با مخالفت خانوادۀ سمیه روبهرو میشوند و اینجاست که تصمیم میگیرند خانوادۀ سمیه را به قتل برسانند تا بتوانند به راحتی با هم ازدواج کنند.
نقشۀ قتل را سمیه میریزد و شاهرخ نیز با او همکاری میکند. آنها ابتدا خواهر و برادر کوچکتر سمیه را به قتل میرسانند که بعد از آن دستشان رو شده و دستگیر میشوند. شاهرخ بعد از دستگیری ماجرای قتل را اینگونه تعریف میکند که پس از بیرون رفتن مادر سمیه به همراه دختر کوچکترش، او و سمیه به طبقۀ دوم خانه میروند و ابتدا خواهر سیزدهسالۀ سمیه (سپیده) را که مشغول درس خواندن بود به طبقۀ بالا میکشانند و پسر 5 سالۀ خانواده را به بهانهای به طبقۀ پایین میفرستند. زمانی که شاهرخ مطمئن میشود که پسر کوچک دیگر بالا نمیآید، از پشت دستش را دور گردن سپیده میاندازد و در این لحظه سمیه آمپول هوا را به او تزریق میکند و سپیده بیحال بر روی زمین میافتد.
شاهرخ و سمیه پیکر بیجان سپیده را به حمام میکشانند و سرش را داخل وان پُر از آب نگه میدارند و بعد جسد را گوشهای رها میکنند. پس از مدتی پسر کوچکتر را صدا میزنند و او که فکر میکند شاهرخ قصد بازی دارد با خوشحالی به سراغشان میآید اما شاهرخ او را در بغل میگیرد و سمیه آمپول هوای دیگری را به برادر کوچکش تزریق میکند و او را هم مانند سپیده در وان حمام غرق میکنند و سپس برق خانه را خاموش میکنند و منتظر مادر و خواهر کوچکتر سمیه میمانند.
قسمتی از کتاب خیابان گاندی ساعت پنج عصر:
وقتی تداعی، شخصیت اول دختری با کفش های کتانی، چشم هایش را بسته بود و در خیالش با شیشه ی نوشابه به سر متصدی کافه ی هتل می کوبید، تماشاگران سالن سینما به او خندیدند و هیچ کس متوجه خشم توی چشم های درشت و پر از سوال او نشد. تداعی در خیالش با تمام وجود، متصدی را کتک می زد؛ جوری که با هر مشت، انگار داشت از او و تمام آدم هایی انتقام می گرفت که در خیابان به او بدی کرده بودند. ترس، اولین چیزی بود که در خیابان با او ملاقات کرده بود.
وقتی به هوای فرار از خانه، شهر را گز کرده بود، هربار بیشتر ترسیده بود؛ از بالاشهر تا پایین شهر، از زاغه نشین هایی که می خواستند به او تعرض کنند تا هتلی مجلل که برای چند ساعت استراحت به او پناه نداده بود. تداعی فیلم صدرعاملی، در خیابان ترس خورده و بی پناه شده بود. مردها نگاه بد به او داشتند و زن ها برایش سر تکان داده بودند. شهر، زیر قدم های او، پر از کوچه های بن بست بود. آسمان خراش ها و برج ها، برایش زیادی بلند بودند. ظاهر شهر، زیبا و مدرن به نظر می آمد، اما باطنش، ویران و ترسناک بود. تداعی، با فرار از خانه، نه تنها آزاد نشده بود، که در چنگال خیابان های شهری خشن و بی رحم اسیر شده بود. شهری که امیدهایش را ناامید کرده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.