خون خواب را ریختهاند (شش داستان جنایی)
درباره نویسنده پی دی جیمز:
پی. دی. جیمز (P.D. James) نویسنده کتاب خون خواب را ریختهاند، با نام کامل فیلیس دوروتی جیمز، زادهی 3 آگوست 1920 و درگذشته ی 27 نوامبر 2014، نویسندهی انگلیسی بود. جیمز در آکسفورد به دنیا آمد و به خاطر شرایط مالی بد خانواده و مخالفت پدر مجبور شد در شانزده سالگی مدرسه را رها کند و به کار مشغول شود. او در سال 1941 ازدواج کرد و صاحب دو بچه شد. جیمز از سال 1949 تا 1968 برای بیمارستانی در لندن کار کرد و نویسندگی را در اواسط دههی 1950 آغاز نمود. او اولین رمان خود را در سال 1962 به انتشار رساند.
درباره کتاب خون خواب را ریختهاند:
قسمتی از کتاب خون خواب را ریختهاند:
دربارهی آن روز داغ تابستانی اوت ۱۹۵۶ چیزی یادش نمیآمد؛ همان روزی که او را بردند تا در خانهی کوچک شمارهی ۴۹ آلماتراس در شرق لندن، با عمو گوردون و زن عمویش، گلادیس زندگی کند. میدانست سه روز بعد از تولد دهسالگیاش پدر و مادربزرگش، با فاصلهی یک هفته از هم، بر اثر آنفولانزا مرده بودند و قرار شده بود تنها بستگانش که در قید حیات بودند از او نگهداری کنند. اما اینها صرفاً اطلاعات ناچیزی بود که یک نفر، یک روزی، به او داده بود. او هیچچیز از زندگی گذشتهاش بهخاطر نداشت. آن ده سال اول زندگیاش مثل حفرهای خالی بود؛ رؤیایی موهوم که محو شده بود، اما زخمی از ترس و اضطراب کودکانه بر روحش به جا گذاشته بود؛ ترس و اضطرابی که نمیشد توضیحش داد.
برای او خاطرات و کودکی هر دو از لحظهای آغاز میشدند که در تختخوابی کوچک و ناآشنا بیدار شد و بِلَکی را دید؛ بچهگربهای که روی حولهای پایین تخت، خودش را گرد کرده و خوابیده بود. با پاهای برهنه به سمت پنجره رفته و پرده را کنار کشیده بود. آن روبهرو، قبرستان زیرپایش بود؛ مرموز و درخشان در نور سپیدهدم. دورش را حصاری آهنی کشیده بودند و تنها با پیادهرویی باریک از قسمت پشتی آلماتراس جدا میشد. روز گرم دیگری شروع شده بود و آن سوی ردیف سنگ قبرها، مه رقیقی میدید که گهگاه ستونهای هرمیشکل و نوک بال فرشتههای مرمرین از میانش بیرون میزد.
بدن فرشتهها در مه پنهان بود و انگار سرهایشان روی پرتوهای محو و لرزان نور شناور بود. همانطور که بیحرکت ایستاده بود و با حالتی خلسهوار تماشا میکرد، مه پراکنده شد و سرتاسر قبرستان پیش چشمهایش نمایان شد؛ معجزهای از سنگ و مرمر، چمنهای براق و درختان سرسبز تابستان، قبرهای غرق در گُل و مسیرهای متقاطع میانیای که تا چشم کار میکرد ادامه داشتند. در دوردست، فقط منارهی مخروطیشکل کلیسای کوچک ویکتوریایی را میدید که مثل برج قلعهای جادویی در قصههای پریان میدرخشید؛ قصههایی که مدتها بود از یاد رفته بودند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.