خون بس
سالینا خود را زمین انداخت و اتفاقی کنار روکا قرار گرفت. دو مرد لحظهای به چشمهای هم خیره شدند. نعرهای مبهم و وحشتناک از حنجره روکا درآمد. سالینا به زحمت خود را روی کف اتاق کشید و عقب نشست. به پشت چرخید تا نگاهش به چشمهای روکا نیفتد. تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن. جز این نعره دردناک، همه جا را سکوت محضی فرا گرفته بود. سالینا روی آرنجهایش بلند شد و به ته اتاق نگاه کرد. جسد کودک آنجا بود، چسبیده به دیوار که با گلولههای مسلسل سوراخسوراخ شده و زخمهای باز برداشته بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.