خواب الماس
درباره کتاب خواب الماس:
عبد جوانی بیست و چند ساله است، پسر جوانی که صبح تا شب سخت کار می کند تا بتواند شکم خودش و خواهر نازنینش عاطفه را سیر کند؛ عاطفه سال هاست که دیگر یک انسان معمولی نیست، او نه از نظر جسمی سالم است و نه ذهنی سالم دارد، سقوطش از پشت بام نقص جسمی و ذهنی را همزمان برایش رقم زده و این چیزی از زیبایی و دوست داشتنی بودنش برای عبد کم نکرده است.
مرد جوان دردهای زیادی در وجودش دارد و زخم هایی بر روحش، زخم هایی از سوی ناپدری نامردش، مادر عاطفه و صمیمی ترین دوستش سعید که ناگاه به او نارو زد و زندگی اش را از آن چه که بود سخت تر کرد. او تا انتقام نگیرد به آرامش نخواهد رسید و آتش انتقام زمانی درونش بیشتر از گذشته جوانه می زند که یگانه خواهرش را در اثر ترس زیاد از دست می دهد. مردی با مشخصات ناپدری اش وارد اتاق محقرشان شده و دیدار او عاطفه را به کام مرگ فرستاده است. و حالا شخصی دیگر به لیست کسانی که باید تقاصی سخت بدهند اضافه شده است؛ گلرخ!
فرد دیگری که در خواب الماس از او می خوانیم میران است، مردی در آستانه چهل سالگی که دختری به نام الماس دارد و همسری با نام سلما، سلما چهار سال است که در گوشه بیمارستان افتاده و هیچ ارتباطی با دنیای بیرون برقرار نکرده است؛ او تنها زنی است بر تخت خوابیده و مادری که دخترش الماس مجبور است هر هفته برای دیدن او به همراه پدر عاشقش راهی بیمارستان شود و به جای تفریح در کنار او که ساکت است و خاموش بنشیند؛ اوایل میران امید و شوق بیشتری داشت، اما حالا این ترس است که کم کم جای خودش را در دل او باز کرده، ترس از دست رفتن سلما!
قسمتی از کتاب خواب الماس:
به صدای بابا گفتنش چشمهایش را با زور باز میکند، حتی او را تار میبیند و برای حرف زدن دهانش بیحس است. خوابش برده بود و جالب این که در این مدت کم، خواب هم دیده بود.
دستهای کوچک و تپل دخترک روی گونهی ریش دارش مینشیند. چشمهایش را با زور باز نگه میدارد. “هوم” کش داری میگوید و خمیازهای میکشد. دخترک اما ناراحت از خواب بیموقع او موهای ریخته در پیشانیاش را می کشد. ذهنش هنوز پی خواب آشفتهاش است که صدای نازک دختر باز او را به حال برمیگرداند.
– بازم که وسط قصه خوابت برد بابا؟
مغزش هنوز هم خواب است و درست موقعیت خود را تمیز نمیدهد. سرش دوباره بیحال روی بالش میافتد و صدای بابا گفتن دخترک بلند میشود. با زور از روی تخت دخترش که خودش را زوری در آن جا کرده بلند میشود.
– ببخشید الماس ولی واقعا خوابم میاد. بذار برای فردا شب. روی تشک با حرص مشت میزند و موهای طلایی فرش روی صورتش میریزد.
– اما من تا قصه نگی خوابم نمیبره.
موهایش را به عقب میدهد و با لبخند دوباره کنار الماسش میخوابد. مانند هر شب الماس روی بازویش سر میگذارد. چشمهای شفافش را به او میدوزد. با دست دیگرش موهای نرم و فرفری دختر را نوازش میکند.
– قصه رو گفتم زود میخوابی فردا کلی کار داریم. چشمهایش را میبندد اما دوباره باز میکند و در صورت پدر زل میزند.
– ما فردا هیچ کاری نداریم بابا. فقط میریم دیدن مامان. پیشانی کوچک پرنسس دوست داشتنیاش را میبوسد.
– ما دقيقة فقط یکشنبهها خیلی کار داریم چون میریم پیش مامان. باید صبح پاشیم حمام کنیم. لباس خوب بپوشی…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.