خشم در هارلم
درباره نویسنده چستر هایمز:
چستر هایمز (Chester Himes) نویسنده کتاب خشم در هارلم، نویسندۀ آمریکایی آفریقاییتبار، در سال 1909 در میزوری و در خانوادهای از طبقۀ متوسط به دنیا آمد. هایمزِ جوان مایۀ سرافکندگی خانوادهاش بود. او بهدلیل شیطنتی که به گوش رئیس دانشگاه رسید از دانشگاه ایالتی اوهایو اخراج شد. در سال 1928 و در سن 19 سالگی دست به سرقت مسلحانه زد و دستگیر شد. اما زندان آغاز تازهای در زندگیاش رقم زد و شروع به نوشتن کرد. سرانجام در 1954 بود که هایمز اولین رمان خود با عنوان اگر فریاد زد رهایش کن را منتشر کرد، این کتاب هایمز را در محافل ادبیِ عمدتاً متمایل به چپِ آن دوران به شهرت رساند. کتاب بعدیاش، جنگ صلیبی یکتنه به حزب کمونیست حمله کرد و از کتاب در نقدهای طیف ایدئولوژیک بهشدت انتقاد شد.
هایمز تنها در دو سال چرخۀ رسیدن به اوج اعتبار و سقوط را تجربه کرد و اکنون به آنجا رسیده بود که به کارهای جورواجور و تلخیِ روزافزون تن دردهد. سرانجام، در 1953، زمانی که دیگر طاقتش طاق شده بود، با کشتی به فرانسه رفت. در پاریس مارسل دوهامل، نویسندۀ فرانسوی از جانب انتشارات گالیمار به او پیشنهاد داد که رمانی بنویسد. هایمز که هیچگاه سراغ ادبیات عامهپسند نرفته بود به دلیل مشکلات مالی این پیشنهاد را قبول کرد و خشم در هارلم را منتشر کرد و اینگونه هایمز رمانهای پرطرفدار نیویورکیاش را هزاران کیلومتر آنطرفتر نوشت.
در حالی که خوانندگان آمریکایی هنوز آمادگی پذیرفتن رمان کمدیجنایی آفریقاییآمریکایی را نداشتند، فرانسویها بدون درنگ ارزش کار او را درک کردند و از این کتاب موفقیت بزرگی ساختند و هایمز را به نوشتن هفت کتاب دیگر طی دهۀ بعد تشویق کردند تا به مجموعهای با حضور دو کارآگاه خشن، کافین اد جانسون و گرِیودیگِر جونز، تبدیل شود. هایمز در سال 1969و در سن 60 سالگی در اسپانیا از دنیا رفت. در سال 2011 انتشارات پنگوئن تمامی داستانهای «کارآگاهان هارلم» را در قالب مجموعهای منتشر کرد. اکنون از چستر هایمز به عنوان اولین نویسندۀ بزرگ آمریکایی آفریقاییتبار در ژانر جنایی نام برده میشود.
درباره کتاب خشم در هارلم:
خشم در هارلم نخستین بار در سال 1957 با عنوان ملکۀ احمقها در فرانسه منتشر شد؛ بعدها انتشاراتی آمریکایی آن را با عنوان عشق ایمابل منتشر کرد. اما خشم در هارلم عنوانی بود که جا افتاد و روی کتاب ماند. دلیلش این نبود که تصویری از رویدادهای داستان به دست میداد یا حتی عنوان بسیار مناسبی بود، بلکه به این دلیل بود که دو واژۀ «خشم» و «هارلم» در ذهن خوانندۀ معمولی در دهۀ 1950 باهم عجین شده بودند. خوانندگان آمریکایی هنوز آمادگی پذیرفتن رمان کمدیجنایی آفریقاییآمریکایی را نداشتند برعکس، فرانسویها بدون درنگ ارزش کار او را درک کردند و از این کتاب موفقیت بزرگی ساختند و هایمز را به نوشتن هفت کتاب دیگر طی دهۀ بعد تشویق کردند تا به مجموعهای با حضور دو کارآگاه خشن، کافین اد جانسون و گرِیودیگِر جونز، تبدیل شود.
جان ادگار وایدمن، نویسندۀ آمریکایی: «داستانهای هایمز سرشار است از توصیفهایی درخشان، پیرنگهایی که از وصف آشوب و هرجومرج طفره نمیروند، شخصیتهایی سوررئال، گروتسک، خندهدار و زنده. هارلمِ داستانهای او جایی است که میتواند شما را بخنداند، بگریاند و لرزه به جانتان بیندازد.»
نیوزویک: «چستر هایمز متعهد میشود همان کاری را برای هارلم انجام دهد که پیش از آن ریموند چندلر برای لس آنجلس انجام داده بود.»
والتر موزلی – نویسنده: «هایمز یکی از مهمترین و مشهورترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا به شمار میرود.»
نیویورک تایمز: «آثار هایمز از جمه دستاوردهای مهم ادبیات جنایی آمریکا پس از جنگ به شمار میرود.»
قسمتی از کتاب خشم در هارلم:
جکسون مرد سیاهپوست قدکوتاه و چاقی بود با لثههای سرخابی و دندانهایی سفید مثل مروارید که جان میدادند برای خندیدن، اما حالا نمیخندید. قضیه برایش جدیتر از آن بود که بخندد. جکسون فقط بیست و هشت سالش بود، اما این معامله بهقدری جدی بود که راحت ده سال بزرگتر نشان میداد.
هنک بعد از شنیدن جواب جکسون گفت: «پس میخوای واسهت پونزده هزار دلار جعل کنم، آره؟»
جکسون گفت: «درسته. پونزدههزارتا.»
سعی میکرد خوشحال به نظر برسد، اما ترسیده بود. عرق از لای موهای فرفری کوتاهش سرازیر شده بود. صورت سیاه گِردش مثل توپ اِیتبال برق میزد.
«سهم من میشه ده درصد، پونزدهتا صددلاری، باشه؟»
«باشه. واسه این معامله هزار و پونصد دلار بهت میدم.»
جودی گفت: «من پنج درصد سهم خودم رو برمیدارم. یعنی هفتصدوپنجاهتا. قبوله؟»
جودی کارگر بود و درآمد خوبی نداشت، پسری با بدن ورزیده و قدوقوارۀ متوسط و رنگ قهوهای و پوست زبر و ناصاف که کت چرمی و شلوار ارتشی به تن داشت. نوک موهای بلند و پرپشتش صاف شده بود و به قرمز تیره میزد و ریشۀ سیاهش وزوزی بود. از شب سال نو کوتاهشان نکرده بود و حالا دیگر اواسط فوریه بود. یک نگاه به جودی کافی بود تا بفهمی آدم شدیداً اُملی است.
جکسون گفت: «قبوله. هفتصدوپنجاهتا سهمت رو میگیری.»
جودی بود که هنک را پیدا کرده بود تا اینهمه پول را برایش جعل کند.
ایمابل گفت: «باقی پول هم مال منه.»
بقیه خندیدند.
ایمابل معشوقۀ جکسون بود. دختری با لبهای قلوهای، اندام هوسانگیز، پوستی کهربایی، چشمان قهوهای رگهدارِ اغواگر و کپل کمانی و قوسدار، عیناً معشوقهای مادرزاد. جکسون مثل گوزنی که برای مادهگوزن لهله میزند دیوانهاش بود.
دور میز آشپزخانه ایستاده بودند. پنجره مشرف به خیابان صدوچهلودوم بود. دانههای برف فرومیافتاد روی کپهٔ زبالههای یخزده که تا چشم کار میکرد مثل خاکریز کنار جوی آب کشیده شده بود.
جکسون و ایمابل در اتاقی ته راهرو زندگی میکردند. خانم صاحبخانه سرِ کار بود و بقیۀ مستأجرها بیرون بودند. کل ساختمان در اختیار خودشان بود.
هنک میخواست صد و پنجاه اسکناس دهدلاریِ جکسون را به صد و پنجاه اسکناس صددلاری تبدیل کند.
جکسون هنک را تماشا میکرد، هنک اسکناسها را دانهدانه با دقت لای کاغذ شیمیایی پیچید، رولها را در لولههایی مقوایی شبیه لولهٔ ترقه فرو کرد و آخرسر لولهها را توی فر اجاقگاز نو روی هم چید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.