خداحافظ ویتامین
درباره نویسنده ریچل کانگ:
ریچل کانگ نویسنده کتاب خداحافظ ویتامین، متولد 1985 در جنوب کالیفرنیا بزرگ شده و مدرک دانشگاهی از دانشگاه ییل و دانشگاه فلوریدا را دارد. وی از سال 2011 تا 2016 سردبیر و سپس ویراستار اجرایی مجله Lucky Peach بود. داستان و داستان نویسی او در Tin House ، Buzzfeed ، Joyland ، داستان کوتاه آمریکایی ، The San Francisco Chronicle ، The Believer و California Sunday ظاهر شده است. او در سانفرانسیسکو زندگی می کند. خداحافظ ، ویتامین اولین رمان او است.
درباره کتاب خداحافظ ویتامین:
بوکلیست : «خانگ، داستان اندوهناک خانوادهاش را به شکلی دلنشین، با قلمی توانا و با طنزی پنهان به رشته تحریر درآورده است.»
روث، شخصیت اصلی این رمان در جست و جوی گذشتهی پدرش است. گذشتهای که پدر آن را فراموش کرده و او همیشه از آن گریخته، گذشتهای که مادر را آزرده میکند و روابط خانوادگی را متزلزل… روث سی ساله بعد از جدایی از نامزدش تصمیم میگیرد محل زندگی و کارش را ترک کند و برای مراقبت از پدرش یک سال نزد خانواده بماند. یک سال مرور گذشتهها آنها را به سمت خوشیهای کوچک در لحظهی حال سوق میدهد.
«خداحافظ ویتامین» رمانی دربارهی عشق است، دربارهی جدایی، خیانت، خانواده، بیماری و فراموشی، شاهکاری دربارهی روابط خانوادگی که خواننده را با خود همراه میکند و عمیقا قابل لمس است.
قسمتی از کتاب خداحافظ ویتامین:
جوئل هرگز کالیفرنیا را دوست نداشت و مدام درباره ترک کردن کالیفرنیا حرف میزد. من در ظاهر با او موافقت میکردم ولی در باطن امیدوار بودم نظرش را عوض کند. امیدوار بودم بتوانم او را به کالیفرنیا علاقهمند کنم. ما یک عمر اینجا زندگی کردهایم. منظورم خانواده پدرم است. اجداد پدریام از ایرلند و آلمان به نیویورک و پنسیلوانیا آمدند. پدر جد پدرم به سانفرانسیسکو و سانتا باربارا و پاسادينا و پالم اسپرینگر.
خب، پس چرا نباید همین جا بمانیم؟ در خانهای که بزرگ شدهام و جایی که هنوز هم والدینم در آنجا زندگی میکنند. من سی سال پیش در یکی از بعدازظهرهای ژوئیه در فونتانا به دنیا آمدم، شهری نزدیک اینجا.
مادرم بیست و پنج ساله بود که به دنیا آمدم و مدت کوتاهی بعد از تولدم، او برای بار دوم والدینش را از دست داد.
همان سالی که پدر و مادری را که سرپرستیاش را پذیرفته بودند از دست داد، والدین اصلیاش به احتمال زیاد داشتند در چین زندگی میکردند. مادرم درباره والدین اصلیاش هیچ اطلاعاتی نداشت. شاید آنها مدام به او فکر میکردند. شاید هم هرگز به او فکر نمیکردند و شاید گاهی به او فکر میکردند. یا در مواقع خاصی به او فکر میکردند مثلا وقتی که خودشان پدربزرگ و مادربزرگ بچههایی شده بودند که من یکی از آنها نبودم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.