خانم دلوی
آدلاین ویرجینیا وولف (۲۵ ژانویه ۱۸۸۲ – ۲۸ مارس ۱۹۴۱)، بانوی رماننویس، مقالهنویس، ناشر، منتقد و فمینیست انگلیسی بود که آثار برجستهای چون خانم دالووی (۱۹۲۵)، بهسوی فانوس دریایی (۱۹۲۷) و اتاقی از آن خود (۱۹۲۹) را به رشته تحریر درآورده است. ویرجینا وولف در سالهای بین دو جنگ جهانی از چهرههای سرشناس محافل ادبی لندن و از مهرههای اصلی انجمن روشنفکری بلومزبری بود. او در طول زندگی بارها دچار بیماری روانی دورهای شد و در نهایت در سال ۱۹۴۱ به زندگی خود پایان بخشید.
کتاب خانم دلوی یکی از مهمترین نوشتههای ویرجینیا وولف است. این رمان بهعنوان یکی از مشهورترین کتابهای جنبش فمینیسم است که خواندنش به همه بانوان و علاقهمندان ادبیات پیشنهاد میکنیم. کتاب خانم دلوی علاوه بر اینکه داستان زیبایی دارد، خواننده را به تفکر عمیق وامیدارد. این نکته دقیقه همان چیزی است که در ادبیات معاصر گمشده است.
کتاب خانم دلوی از دو بخش اصلی تشکیلشده است. نخستین بخش این کتاب خانم دلوی در خیابان باند و بخش دوم آن نخستوزیر نام دارد. ویرجینیا وولف یک روز ماه ژوئن از زندگی خانم کلاریسا دَلُوِی در لندن پس از جنگ جهانی اول را از زاویه دید این زن توصیف میکند. خواننده چنین می انگارد که گویا پا به پای راوی در خیابانهای لندن گام برمی دارد و از دریچه نگاه کلاریسا آدمها و محلههای شهر را میبیند. در این گذار تند و ناگسسته، وولف از شهر و آدمهایش تابلویی به پهنای افق در دیدرس خواننده قرار میدهد. شایانذکر است که فرزانه طاهری بهعنوان مترجم کتاب نقدها و اطلاعات مفیدی هم در این کتاب گذاشته است که این مطالب خواندن کتاب را بسیار دلنشینتر و جذابتر میکند.
در قسمتی از کتاب خانم دلوی میخوانید:
خانم دلوی گفت که گل را خودش میخرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپلمیر بيایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی -دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر هميشه وقتی، همراه با جیرجیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد. چه دلانگیز، چه آرام، ساکنتر از امروز صبح البته، هوای صبح زود؛ مثل لپلپ موج؛ بوسه موج؛ خنک و گزنده و بااینحال (در چشم دخترِ هیجده سالهای که آن زمان بود) عبوس، چون آنجا جلوپنجره باز که ایستاده بود، دلش گواهی بد میداد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد به درختان که دود پیچان از آنها بلند میشد و کلاغهای سیاه که برمیخاستند، فرود میآمدند؛ ایستاده بود نگاه میکرد تا اينکه پیتر والش میگفت: «غور در میان سبزیجات؟»_ همین را گفته بود؟ «آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم»- این را؟ حتماً صبحی سر صبحانه که او به مهتابی رفته بود گفته بود_ پیتر والش. یکی از همین روزها قرار بود از هندوستان برگردد، ماه ژوئن یا ژوئیه، یادش نبود کدام، آخر نامههایش بینهایت ملالآور بودند؛ گفتههایش به یاد آدم میماند؛ چشمانش، چاقوی جیبیاش، لبخندش، ترشروییاش و وقتی میلیونها چیز بهکلی محوشده بود-چه عجیب!- چند گفتهای مثل این درباره کلم به یاد میماند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.