حلبی
درباره نویسنده یاشار کمال:
یاشار کمال (Yaşar Kemal) نویسنده کتاب حلبی، سال ۱۹۲۳ در روستای حمیدهی استان عثمانیه در ترکیه به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی خود را در یکی از روستاهای همجوار، برهان لی، آغاز نموده و در نزدیکترین قصبه به محل زندگیاش، قادرلی، به انجام رسانید. تحصیلات متوسطهی این نویسندهی شهیر ترک در شهر آدانا در شرایطی سپری شد که وضعیت بد مالی خانوادهی او به صورت مداوم منجر به ترک مدرسه-البته به صورت موقت- از طرف او میشد، کما این که در نهایت ادامهی تحصیل برای وی به دلیل اجبار به اشتغال عملا ناممکن شد.
به این ترتیب یاشار کمال تحصیلات متوسطه را درست در سال آخر آن برای همیشه رها کرده و در کارهایی چون کارگری ساختمان، رانندگی تراکتور، کشت برنج، کتابداری، ناظمیِ مدرسه و از این دست مشغول به کار شد. سال ۱۹۴۰ آشنایی با نویسندگانی چون پرتو ناییلی براتاو، عابدین دینو و عارف دینو باعث تمایل شدید وی به ادبیات گردید؛ آن هم تمایلی روزافزون، چنان که به قول خود وی شدت این تمایل تا خود امروز هرگز تقلیل نیافته بلکه روز به روز فزونی گرفت. از طرفی این آشنایی موجب گرایش یاشار کمال به اندیشهی چپ شد که ضمن دردسرهایی که به صورت پیوسته برای او داشت محرومیتها، ممنوعیتها، بازداشتها و حتا زندانی شدنهای مداوم از دید خود وی از اهم دلایل رشد و نمو پیوستهی او گردید.
اولین اثر این نویسنده که یک گردآوری از مرثیههای فولکور ترکیه بود سال ۱۹۴۳ با عنوان مرثیهها چاپ شد و اولین مجموعه از داستانهای کوتاه وی سال ۱۹۵۲ با عنوان گرمای زرد چاپ شد که شهرت قابل توجهی برای او به ارمغان آورد. اما انتشار رمان اینجه ممد در سال ۱۹۵۵ این شهرت را چنان فزونی داد که دیگر همگان او را به عنوان یک نویسندهی صاحب سبک به رسمیت شناختند. از این سال به بعد بود که یاشار کمال به صورت حرفهای صرفا به نویسندگی پرداخت و آثار بسیار قابل توجهی در این حیطه خلق کرد.
بیشتر رمانهای یاشار کمال به زبان فارسی ترجمه و با اقبال خوبی مواجه شدهاند. با وجود اینکه آثار او از سرزمین و جغرافیای وطنش است اما ساختار و محتوایی جهانی دارند. یاشار کمال در سال 2015 در استانبول از دنیا رفت.
درباره کتاب حلبی:
کتاب حلبی، دومین رمان یاشار کمال بعد از اینجه ممد محسوب میشود که به زبانهای متفاوت برگردانده شده است. وقایع سیاسی و اجتماعی که در ترکیهی دههی هفتاد و هشتاد میلادی رخ دادند، هم ادامه دهندهی جنگ قدرت و هم سرآغاز تغییر و تحولات گوناگون بودند. با وجود بر سرکار آمدن سیاستمداران جوان، جناحهای چپ و راست افراطی کشمکش خود را داشتند و شکاف طبقاتی زیادی در میان مردم دیده میشد.
داستان رمان حلبی نیز از جایی آغاز میشود که در یکی از شهرهای آناتولی، صاحبان شالیزار قوانین را زیر پا می گذارند و محصولی که میکارند باعث بیماری مالاریا در میان مردم میشود. بخشداری جوان و تحصیلکرده که شخصیت محوری کتاب حلبی است با وجود بیتجربه بودنش، به نمایندگی از مردم شهر مبتلا به مالاریا با مردان قدرت مبارزه میکند. او میخواهد به وضعیت نابسامان مردم کمک کند اما این هدف او با منافع ملاکان در تضاد است.
قسمتی از کتاب حلبی:
رسول افندی همان رسول افندی سالهای پیش است. همان که بود. مگر میشود در چنین مسائلی دخالت کند! خوب میداند که پسِ پشت این اتفاقات چهچیزها نهفته است. مگر میشود با حیلهگرانی چون شالیکارها قمار کرد، مگر میشود روی حرف آنها حساب باز کرد؟ بلاهایی که طی این سالها بهخاطر شالی بر سرش آمده، حدوحساب ندارند. برای مثال اگر رخصت کاشت شالی را در زمین اوکچواوغلو بدهد که در همسایگی روستای سازلیدره است، اگر پای برگۀ کمیسیون شالی یک امضای ساده بزند، میتواند بیست لیر رشوه بگیرد. برای آب هم میتواند رشوه بگیرد. اما این را هم میداند که همه، تکتک از دماغش درخواهند آمد. رسول افندی دلش میخواهد راحت زندگی کند، تا جایی که ممکن است… .
نهایت تلاشش را میکند جایی بخوابد که زیرش آب نرود. میداند که دستبهیکی شدن با شالیکارها یعنی غذا خوردن در ظرف سگها. از همه بیشتر هم این مرتضی خان کاراداغلیاوغلو بلای جان است. یک مردک عوضی. هرجا رسول افندی را ببیند، میگوید: «خب، ایراسول افندی، ایراسول افندی شنیدیم برای کمیسیون سنگ تموم گذاشتی. پای رصختیهها امضا نزدی. مگه میشه ایراسول افندی؟ من و تو دوستهای خوبی بودیم. خب ایراسول افندی… حالا که بخشدار نداریم، شما عبدالرحمان چلبی هستین. همچین شنیدیم، درسته؟»
رسول افندی هم در مقابل مرتضی خان گردن خم میکند، دستها را به هم میساید و با آن لبخند عمیق همیشگیاش که همهجا و در مقابل همه بر لب دارد، میگوید: «چه کنم، خان، زیر سایۀ شما… .» کلاهش را با احترام از سر برمیدارد و راهش را میکشد و میرود.
_ خب ایراسول افندی… این خوبی تو، این صمیمیتت دستوپای آدم رو میبنده، مگه نه ایراسول افندی!
رسول افندی که این جملات را از پشتسر میشنود، دوباره برمیگردد و کلاهش را با احترام برمیدارد و میگوید: «زیر سایۀ شما حضرت آقا…» و میرود.
چیزی به پایان نیسان نمانده است. کمیسیون شالی جلسه پشت جلسه میگذارد و هنوز حتی به یک زمین هم مجوز کاشت داده نشده است. دکتر «مبارزه با مالاریا» هم مصیبتی همچون رسول افندی است. او هم برای امضا پا پیش نمیگذارد. میترسد.
همۀ شالیکارها شب و روز دور سر رسول افندی میگردند. اما رسول افندی زیر بار نمیرود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.